
بریدههایی از کتاب فرارهای عاشقانه
۳٫۰
(۱۲)
چه زمانی باید پذیرفت که آشتی کردن مشکلی را حل نمیکند و فقط نشاندهندهٔ خستگی و زمانی برای استراحت است؛ گاهی کوتاه، گاهی بلندمدتتر. بعد از آن دوباره بگومگوها شروع میشود و ادامه دارد.
؛)
گناهی که دو شخص با هم مرتکب شوند مانند حلقهای تا ابد پیوندشان میدهد
شعبدهباز واژگان
سارا گفت «امیدوارم هیچوقت دست از حرف زدن با من برنداری.»
«آخه چرا باید این کار رو بکنم؟»
«ممکنه یه روزی فکر کنی که خودت میدونی چی تو سر من میگذره و دیگه چیزی ازم نپرسی، چون ما از دوتا فرهنگ متفاوت هستیم. با اینکه انگلیسیت خوبه و خوب حرفهات رو به زبون من برمیگردونی، ولی بههرحال واقعیت اینه که ما دوتا زبون مادری متفاوتی داریم. هر کدوم به زبون و فرهنگ خودمون عادت داریم و در واقع توی دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم. میترسم اگه یه روز با هم حرف نزنیم، دنیاهامون بهکلی از هم جدا بشه.»
شکوفه
وقتی از این نابسامونی چیزی گیرشون میآد و به نفعشونه، دستبردار نیستند و صلح نمیکنند.
شکوفه
وقتی از این نابسامونی چیزی گیرشون میآد و به نفعشونه، دستبردار نیستند و صلح نمیکنند. همون داستان الکله… تا وقتی آدم سقوط نکرده به اونجایی که از اون پایینتر و بدتر وجود نداره، راضی به ترک نمیشه.»
شکوفه
همیشه حواسشان جمع بود. اگر کسی لطیفهای تعریف میکرد صبر میکردند اول دیگران بخندند بعد میخندیدند. توی سالن کنسرت همیشه صبر میکردند اول دیگران دست بزنند بعد دست میزدند. در گفتوگو با دیگران اول صبر میکردند از نظر بقیه باخبر شوند آن وقت با توجه به آن نظر میدادند. گاهی اوقات که پدر مجبور میشد نظری بدهد، پسرک دستپاچگی پدر را احساس میکرد.
شاید هم پدر فقط آدمی محافظهکار بود که نمیخواست نظرها و افکار خودش را به دیگران تحمیل کند؟ این سؤال وقتی به ذهنش رسید که بزرگتر شده بود و محافظهکاری پدر و مادرش را بیشتر حس میکرد.
شکوفه
باید گذشته رو به یاد بیاریم که دیگه تکرار نشه. بله، باید یادآوری بشه تا به قربانیها و بچههاشون احترام گذاشته بشه. اما پنجاه سال از هولوکاست و جنگ میگذره. هر تقصیری هم که به گردن پدرها و پسرهاشون باشه، دیگه به نسل نوههای اونها مربوط نمیشه. میدونی سارا، وقتی یه آلمانی یه جایی میگه اهل اورانینبورگه، اوضاعش خراب میشه، چون به چشم بدی بهش نگاه میکنند. میدونی چرا بعضی جوونهای ما نئونازی میشن؟ چون خسته شدهند از اینکه مدام باید جواب کاری رو بدن که اصلاً به اونها مربوط نمیشه. خسته شدهند از اینکه باید دائم واسه گذشتهای که مسئولش نیستند سرزنش بشن.
شکوفه
آدم فقط «از جنس خودش» را تحمل میکند، یعنی چی؟ این همان تعصب نژادی، میهنپرستی افراطی یا سختگیری مذهبی نیست؟ بچه و آدمبزرگ، آلمانی و امریکایی، مسیحی و یهودی، چهطور نباید همدیگر را تحمل کنند؟ معلوم است که تحمل میکنند. همهجای دنیا همه همدیگر را تحمل میکنند، یا لااقل همهٔ جاهایی که آدمهاش آنطوری هستند که باید باشند. ولی سؤالها تمامشدنی نبود؛ شاید همدیگر را تحمل میکنند. شاید تحمل میکنند چون از آنچه خودشان هستند، چشم میپوشند؟
شکوفه
از اندی دربارهٔ زخمها و جای زخمها میپرسید. میپرسید چرا برلین تحملِ واقعیت را ندارد و چرا میخواهد با گذاشتن یک تندیس ذهنها را از داستان اصلی منحرف کند؟ میپرسید چرا آلمانیها تحمل بینظمی را ندارند؟ شاید اصلاً این جنونِ انضباط و اصالتخواهی، که ویژگی حزب نازی است، برای آلمانیها هم یک ویژگی خاص و نامتعارف شده؟
اندی از این سؤالها خوشش نمیآمد،
شکوفه
چرا اینقدر دستوپا میزد، آن هم برای چیزهایی که خودش هم آنها را باور نداشت؟
شکوفه
خیلی وقتها آدم نباید دربارهٔ چیزهای باارزشی که داره چیزی بگه، چون مردم حسودیشون میشه. اگه بگی، مردم یا غصه میخورند که چرا خودشون اون چیزِ قیمتی رو ندارند، یا حرصشون میگیره و میخوان هر طور شده از چنگت درش بیارند.»
شکوفه
اندی نمیدانست چه بگوید. واژهٔ «وحشتناک» به نظرش بیمعنا میآمد. میخواست بپرسد چند نفر بودند؟ اما فکر کرد سؤالش بیادبانه و غیرانسانی است؛ انگار کُشتار خانوادهای کوچک فاجعهٔ کماهمیتتری بود تا از بین بردن یک خانوادهٔ بزرگ.
«اندی، عمو سرگذشت فامیل رو برات گفت تا بفهمی با چه آدمهایی سروکار داری.»
اندی مکثی کرد و گفت «چرا نخواست بدونه شماها با کی سروکار دارید؟»
سارا ایستاد و نگران بهاش خیره شد. «چیه؟ چهته؟ از چی اینجوری ناراحت شدهای؟ چی اذیتت کرده؟»
شکوفه
چهلمین سالگرد ازدواجشان، که در آلمان سال مرمری نامیده میشد،
شکوفه
چهرهاش مثل بچهها از خوشحالی میدرخشید.
میتوانست از کوچکترین چیزها خیلی خوشحال شود. از قدیم این اخلاقش او را تحتتأثیر قرار میداد. عین بچهها از اتفاقهای بسیار ساده ذوق میکرد، با لبخندی بر لب و نگاهی پُر از اعتماد و امید. چهرهٔ آدمی را داشت که ایمان دارد همه خوباند و همه از شنیدن خبر خوب شاد میشوند. با بیقراری کودکانهای دوست داشت شادیاش را تقسیم کند تا همه با هم خوشحال شوند.
شکوفه
فرارهای عاشقانه هفت داستان کمیک ـ تراژیک است دربارهٔ میل، احساسات سرکوبشده، اضطراب و آشفتگیهای روحی، خیانت از سرِ یأس و ناامیدی و انتقام، فرار جسورانه از زندگی سنتی و کلیشهای و نیرویی در انسان که مانع گریز انسان از عادتهایش میشود. شلینک در این داستانها هم به نقش و تأثیر شگرف «عادت» در زندگی پرداخته و هم به قدرت جسورانهای که برای فرار از این عادت نیاز است؛ قدرتی که در وجود همه نیست. فرارهای عاشقانه روایت حوادثی است که در شهرهای بزرگ رخ میدهد و دربارهٔ گناه و نفسگرایی است، روایت نسل درماندهای که یک پایش در گذشته گیر کرده و در نهایت زمین میخورد:
شکوفه
همیشه حواسشان جمع بود. اگر کسی لطیفهای تعریف میکرد صبر میکردند اول دیگران بخندند بعد میخندیدند. توی سالن کنسرت همیشه صبر میکردند اول دیگران دست بزنند بعد دست میزدند. در گفتوگو با دیگران اول صبر میکردند از نظر بقیه باخبر شوند آن وقت با توجه به آن نظر میدادند. گاهی اوقات که پدر مجبور میشد نظری بدهد، پسرک دستپاچگی پدر را احساس میکرد.
شاید هم پدر فقط آدمی محافظهکار بود که نمیخواست نظرها و افکار خودش را به دیگران تحمیل کند؟
شکوفه
خیلی وقتها آدم نباید دربارهٔ چیزهای باارزشی که داره چیزی بگه، چون مردم حسودیشون میشه. اگه بگی، مردم یا غصه میخورند که چرا خودشون اون چیزِ قیمتی رو ندارند، یا حرصشون میگیره و میخوان هر طور شده از چنگت درش بیارند.»
شکوفه
گفتم اساس و پایهٔ یک ارتباط باید دوستانه باشد، نه براساس بدهبستان. گفتم که نمیخواهم من آلمان غربیه و آنها آلمان شرقیه باشند. ما همگی انسانایم، همین.
«اما نمیتونی طوری وانمود کنی که انگار دیواری وجود نداره، انگار تو مال همین جایی و مثل بقیهٔ دوستهامونی، یا ماها دوستهای اون طرفتیم.»
شکوفه
پس از مدتی، طراحی پل هم دلش را زد. همهچیز عالی و ایدهآل بود. موفقیت شغلیاش و به همان نسبت درآمدش روزبهروز بیشتر میشد. هم شرکت داشت و هم خانواده. بااینحال راضی نبود، احساس میکرد جای چیزی در زندگیاش خالی است، اما نمیدانست چیست. اوایل فکر میکرد به طرحها و ایدههای چالشبرانگیزتری نیاز دارد.
شکوفه
اندی نمیدانست چه بگوید. واژهٔ «وحشتناک» به نظرش بیمعنا میآمد. میخواست بپرسد چند نفر بودند؟ اما فکر کرد سؤالش بیادبانه و غیرانسانی است؛ انگار کُشتار خانوادهای کوچک فاجعهٔ کماهمیتتری بود تا از بین بردن یک خانوادهٔ بزرگ.
«اندی، عمو سرگذشت فامیل رو برات گفت تا بفهمی با چه آدمهایی سروکار داری.»
اندی مکثی کرد و گفت «چرا نخواست بدونه شماها با کی سروکار دارید؟»
سارا ایستاد و نگران بهاش خیره شد. «چیه؟ چهته؟ از چی اینجوری ناراحت شدهای؟ چی اذیتت کرده؟»
شکوفه
کی زمانش میرسد تا انسان به خودش اعتراف کند که بعضی از جروبحثها فقط جروبحثی معمولی نیست؟ زمانی میرسد که جروبحث دیگر آن رعدوبرقی توفانی نیست که بعدش خورشید بدرخشد، فصل بارش هم نیست که پس از روزهای مستمر بارانی آفتاب و آسمانِ آبی در پیش باشد. چه زمانی باید پذیرفت که آشتی کردن مشکلی را حل نمیکند و فقط نشاندهندهٔ خستگی و زمانی برای استراحت است؛ گاهی کوتاه، گاهی بلندمدتتر. بعد از آن دوباره بگومگوها شروع میشود و ادامه دارد.
18621
به همکارانش آموخته بود که فکر کردن و تصمیم گرفتن دو موضوع جداگانهاند. یاد داده بود که لزوماً تصمیم درست همیشه با فکر کردن گرفته نمیشود و این احتمال وجود دارد که بعد از فکر کردن اصلاً تصمیمی گرفته نشود. چهبسا فکر کردن تصمیم گرفتن را مشکل و چهبسا فکر کردن توانایی تصمیم گرفتن را بهکل فلج کند. همیشه به اطرافیانش گفته بود فکر کردن به زمان و تصمیم گرفتن به جرئت و جسارت نیاز دارد.
در آن لحظه هم خوب میدانست که آنچه جلوش را میگیرد نداشتن جرئت و جسارت کافی است، نه وقت کافی برای فکر کردن.
این را هم میدانست که زندگی صورتحساب تصمیمهای گرفتهنشده و کارهای انجامنداده را به اندازهٔ تصمیمهای گرفتهشده و کارهای انجامداده، شاید هم بیشتر، به پای آدم مینویسد.
18621
همچنان گریه میکرد، برای رؤیای ازدسترفته، برای فرصتی که زندگی در اختیارش گذاشته بود و قدرش را ندانسته بود و حالا از دست داده بود، برای اتفاقهای برگشتناپذیر و جبرانناشدنی زندگی. هیچچیز برنمیگشت. هیچچیز را نمیتوانست دوباره به دست آورد.
گریه میکرد و اشک میریخت که چرا چیزهایی را که میخواسته به اندازهٔ کافی نخواسته و چرا گاهی اصلاً نمیدانسته چه میخواسته… برای لحظههای تلخ زندگی زناشویی و برای لحظههای زیبایش.
برای همهٔ چیزهایی که هر دویشان را سرخورده کرده بود و بیشتر از همه برای چیزهایی که هفتههای اخیر به آنها دل بسته بودند.
شکوفه
حجم
۴۴۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۴ صفحه
حجم
۴۴۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۴ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان