بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خنده خورشید، اشک ماه | طاقچه
تصویر جلد کتاب خنده خورشید، اشک ماه

بریده‌هایی از کتاب خنده خورشید، اشک ماه

نویسنده:رضا جولایی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۳از ۱۰ رأی
۴٫۳
(۱۰)
بعد از تماشای صحن مسجد، از در شرقی آن وارد کوچهٔ تنگی شدیم که بعد از چند پیچ‌وخم ما را به بازارِ مسقفِ طهران رساند: ردیفی از حجره‌های قدیمی که صاحبان آن با قبا و شب‌کلاه روی مصطبه‌های چوبی جلو دکان نشسته و ضمن صرف چای و کشیدن قلیان، با مشتریان خود که اغلب زنان بودند گفت‌وگو می‌کردند و گاه نگاهی از سر تحقیر به ما می‌انداختند.
الهام حمیدی
به «تیمچه» ای رفتیم که سرای فرش‌فروش‌ها بود و در آن نفیس‌ترین دست‌بافته‌های انسانی با نقوش و رنگ‌های جادویی روی هم انباشته شده بود. فروشنده تاجرِ متمکنی بود که با بی‌اعتنایی فرش‌ها را ورق می‌زد و دربارهٔ هر یک توضیحی می‌داد و می‌گذشت. یکی از فرش‌ها که نقش و رنگ‌های زیبایی داشت نظرم را گرفت. فروشنده توضیح داد که بافتهٔ تبریز و شصت‌رج است. میرزامحمود توضیح داد که منظور از «رج» ظرافتِ بافت براساسِ تعداد گره‌ها در طولی مشخص است که تک‌تک با سرانگشتان دختران جوان‌سال زده شده است.
الهام حمیدی
جلوِ یک دکه مردم جمع شده بودند و صاحب دکه وسیلهٔ جدیدی را به مردم نشان می‌داد که به گفتهٔ او معجزه می‌کرد و یک‌ساعته سرداری و قبا و شلوار می‌دوخت. رمضون ایستاد. «این یارو چی می‌گه؟» ممّد گفت «چند روزه معرکه گرفته. یه ماشین فرنگیه. به جای سوزن زدنِ صدتایه‌غاز، با چرخوندن اون چرخ لباس می‌دوزه.» شعبون گفت «شنیده بودم. به‌ش می‌گن چرخِ شیطون. مثِ جن می‌چرخه.» رمضون گفت «جل‌الخالق.» شعبون گفت «این که چیزی نیست. می‌گن فرنگی‌ها یه دستگاه ساختن صدای آدم رو حبس می‌کنه، بعدش هر وقت بخوای ول می‌کنه.»
الهام حمیدی
رمضون گفت «جل‌الخالق.» شعبون گفت «این که چیزی نیست. می‌گن فرنگی‌ها یه دستگاه ساختن صدای آدم رو حبس می‌کنه، بعدش هر وقت بخوای ول می‌کنه.» رمضون گفت «آآآ… من که باورم نمی‌شه.» شعبون گفت «می‌گن تو فرنگ مردم سوار یه چیزی می‌شن به اسم قارقارک. می‌ره هوا، از این شهر به اون شهر.» ممّد گفت «سرِ جدت شوشکه‌ت رو بذار تو غلاف، خالی نمونه. این‌همه سواد رو از کجا آورده‌ای؟» شعبون گفت «تو پرتی داداش. من پیش آدم‌حسابی‌ها کار کرده‌ام. اقل‌کم ده سال پیش مهندس‌الممالک بودم که نقشهٔ شمس‌العماره رو کشید. تمام تیرهای سقفش رو من سرهم کردم.
الهام حمیدی
درپوش سنگی یکی از آن‌ها را با زحمت کنار زد و چاقویی از جیبش بیرون آورد. لامپا را لبهٔ تابوت گذاشت و گوشهٔ کفن را درید. مومیایی ظاهر شد. الزامی نداشت که حرمت این اموات را نگه دارد، چون برخلاف سنتْ دستور مومیایی شدن جسد خود را داده بودند. تکه‌ای از گوشت سخت مومیایی‌شدهٔ بازو را برید و در جیب گذاشت و بیرون رفت. در اتاقش تکهٔ مومیایی را در هاونی انداخت و آن‌قدر کوبید تا به صورت گَرد درآمد. بعد موم و قطرات عسل به آن افزود و هم زد. مایعِ غلیظِ تیره‌رنگی حاصل شد. بالای سر جوان رفت که به خود می‌پیچید. مرهم را روی زخم او مالید،
الهام حمیدی
بخشی از سفرنامهٔ لیدی مارگارت ولینگتون، باستان‌شناس و عضو امپریال کالج لندن: … از بدو ورود به این خاک، جادوی خاصی را احساس کردم که همچون شعر و افسانه وجودم را انباشت. این سرزمین باستانی در هاله‌ای از ابهام و ویرانیِ حاصل از هجومِ یونانیان و اعراب و مغولان فرورفته که هربار بر آن تاخته‌اند، ویران‌تر از قبل بر جایش گذاشته‌اند. بیابان‌های بی‌پایان، کوه‌های خاکستری پُربرف، دشت‌های پوشیده از شقایق یا گل‌های زرد، غروب‌های حیرت‌انگیزش در کویر، از شاه و رعیت تا تاجر و قاطرچی را به فیلسوف و شاعر مبدل کرده است.
حسین احمدی
بعضی‌ها هم بر اثر اصابت گلولهٔ توپ لت‌وپار شده بودند و اعضای‌شان مفقود بود. این‌ها را باید خودش غسل می‌داد. کارِ کسی دیگر نبود. سریع و فرز. به گریه‌وزاری‌ها توجهی نداشت. جای این کارها نبود. چه فایده؟ از اولِ این کار هم گریه‌وزاری را گذاشت دم‌درِ قبرستان و آمد تو: آدم یک روز به دنیا می‌آید و یک روز هم باید برود. بی‌شک‌وشبهه. در هر چیزِ این دنیا می‌شود شک کرد الّا مُردن. جماعت انگار این قضیه را نمی‌دانستند یا باورشان نمی‌شد. برای همین مُردن این‌قدر برای‌شان سخت بود. با این‌همه فلاکت و عذابِ زندگی باز هم دم رفتن وحشت می‌گرفت‌شان و چس‌ناله می‌کردند برای خودشان و دیگران. دل بستن، بله، موجب همهٔ این‌ها دل بستن به جیفهٔ دنیا و اهلش است. یکی از خریت‌های آدمیزاده این است که دل ببندد و بعد بنشیند و برایش زار بزند.
حسین احمدی
شاه فهمیده بود که اوضاع خراب است. داده بود مجلس را به توپ ببندند، انجمن‌ها را قلع‌وقمع کنند، کلی آدم را طناب بیندازند، بدتر شده بود. با سرنیزه فقط می‌شود جلو رفت، نمی‌شود به آن تکیه کرد. نفسی کشید. این را یک فیلسوف پدرسگ فرانسوی گفته بود. درست گفته بود. آدم که نمی‌تواند تا ابد با سرنیزه برود و برود و برود و نفس هم تازه نکند.
حسین احمدی
اوضاع از مهار آن‌ها خارج شده بود، بس که این ملت زیرک و پیچیده بودند، بس که واکنش‌های‌شان ناگهانی بود. سال‌ها مثل یک برکهٔ مُرده به نظر می‌آمدند، بعد یک‌باره مبدل می‌شدند به آبفشانی پُرخروش.
حسین احمدی
وسط خیابان روی سنگ‌فرش چند جنازه افتاده بود و خونابه از زیر بدن‌شان جاری شده بود. دو نفر داشتند کفش جنازه‌ها را از پای‌شان درمی‌آوردند.
الهام حمیدی
از اولِ این کار هم گریه‌وزاری را گذاشت دم‌درِ قبرستان و آمد تو: آدم یک روز به دنیا می‌آید و یک روز هم باید برود. بی‌شک‌وشبهه. در هر چیزِ این دنیا می‌شود شک کرد الّا مُردن. جماعت انگار این قضیه را نمی‌دانستند یا باورشان نمی‌شد. برای همین مُردن این‌قدر برای‌شان سخت بود. با این‌همه فلاکت و عذابِ زندگی باز هم دم رفتن وحشت می‌گرفت‌شان و چس‌ناله می‌کردند برای خودشان و دیگران.
الهام حمیدی
عزیزالله اعلامیه‌ای از جیبش بیرون کشید و به دست مرد داد. مرد چشم‌هایش را تنگ کرد و با طمأنینه شروع کرد به خواندن. بعد به او نگاه کرد، گفت «نمی‌ترسی بگیرنت؟» عزیزالله گفت «در راه خداست. فوقش چندتا چک‌ولقد می‌خورم.» «چندتا چک‌ولقد؟ بچه‌ای جوون. به جرم‌های کم‌تر از این سرِ جوون‌های مردم رو طناب انداختن و چشم‌هاشون رو درآوردن. عجب. چندتا مشت‌ولگد! هه. خیالت رسیده با این کارها شاه می‌ره؟» عزیزالله محکم گفت «بله.» «و قانون و عدالت می‌آد؟» عزیزالله تردید داشت اما محکم گفت «بله.» «نه جوون، نه. این موها توی آسیاب سفید نشده. با رفتن این یه نفر، یه نفر دیگه جاش رو می‌گیره که اون هم نمی‌دونه عدالت یعنی چه و قانون به چه درد می‌خوره.
الهام حمیدی
قزاق‌ها جنازه‌ها را بلند کردند و بیرون بردند، جماعتِ خاموش هم دنبال آن‌ها. جنازه‌ها به درون گاری انداخته شد و گاری و قزاق‌ها با شتاب دور شدند. تازه نفس از سینهٔ مردم بیرون آمد و فریادِ «زنده باد» و «مُرده باد» به هوا بلند شد. کربلایی روی سکویی رفت و دستش را بلند کرد. جماعت کم‌کم ساکت شد. «اون‌ها ده نفر بودن با هم، شما هزار نفر تک‌تک. خاک بر سر من. بیاین این‌ها رو ببرین و چال کنین.» به جنازه‌های کفن‌پیچ‌شده اشاره می‌کرد. «کس‌وکار اون بندگونِ خدا رو هم پیدا کنین و لباس‌هاشون رو بفرستین براشون.»
الهام حمیدی
به محمود نگاه کردم که بالای سرم در گوشهٔ ترانشه نشسته و منتظر واکنش من بود. هیچ نداشتم بگویم. این دخمهٔ خالی‌مانده، لابد برای شاه یا امیری ساخته شده بود و به دلایلی که نمی‌دانیم جسدی در آن نگذاشته بودند. اما عجیب‌تر این بود که نه به گوردخمه‌های پارتیان شباهت داشت و نه ساسانیان. در همان گوشهٔ دخمه نشستم. احساس می‌کردم جریان هوای مطبوعی به من می‌وزد که گرمای تنم را با خود می‌برد. انگار بوی عطری هم به مشامم رسید، بسیار محو و گم. از محمود شاخص را گرفتم و گور را اندازه‌گیری کردم. به او گفتم ابعادِ دخمه و طول و عرضِ سنگ‌ها را یادداشت کند. حالا کارگران دور دخمه جمع شده بودند. گفتم هیچ‌چیز در این دخمه نیست. انگار حرف مرا باور نمی‌کردند. بیرون آمدم و اجازه دادم درون آن را ببینند تا کنجکاوی‌شان ارضا شود.
الهام حمیدی
این‌ها که یک عمر به او تعظیم کرده بودند چه تاجی به سرش زده بودند که این نره‌غول بزند. از همین حالا که بوی مُردار سلطنتش بلند شده بود، داشتند زیر پایش را خالی می‌کردند. شاه فهمیده بود که اوضاع خراب است. داده بود مجلس را به توپ ببندند، انجمن‌ها را قلع‌وقمع کنند، کلی آدم را طناب بیندازند، بدتر شده بود. با سرنیزه فقط می‌شود جلو رفت، نمی‌شود به آن تکیه کرد. نفسی کشید. این را یک فیلسوف پدرسگ فرانسوی گفته بود. درست گفته بود. آدم که نمی‌تواند تا ابد با سرنیزه برود و برود و برود و نفس هم تازه نکند.
الهام حمیدی
تلگراف سر بارکلی به سر ادوارد گری قلهک، ۴ سپتامبر ۱۹۰۹ به عرض مبارک می‌رساند: در این ایام تقریباً سه ربعِ دکان‌های نانوانی بسته و گوشت هم خیلی بد و با اشکال زیاد تحصیل می‌شود. علی‌رغم جواب مساعد شاه به مجلس، یأس مردم زیادتر شده. نرخ ارزاق تخفیف پیدا نکرده، چون اشخاصی که گندم انبار کرده بودند گندم‌های خود را نمی‌فروشند. مردم در غالب شهرهای کوچک از زور گرسنگی نزدیک به هلاکت رسیده هر دقیقه ممکن است اهالی ستمدیده به دکان‌هایی که احتمال وجود آرد و بنشن در آن‌ها برود هجوم نمایند.
الهام حمیدی

حجم

۳۰۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۲ صفحه

حجم

۳۰۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۲ صفحه

قیمت:
۷۲,۰۰۰
۲۸,۸۰۰
۶۰%
تومان