نگاهی میکنی دل را زِ خون دیده حاصل را
مزن آسان ورق دفتر مرا کُشت آنچه میخوانی
مرا سوزانَد این قلبم که پاک از پاکی دل شد
مرا حقّ است این آتش که دادم دل به نادانی
مرا بینی که ماندم پوچ، دل و شعرم تمامم پوچ
ببند آن شعر بدنامی که باشد بهترم فانی
مرا با یاس و نیلوفر خدایا آشنایی بود
مرا راندی از این دنیا به آن دنیا نمیخوانی!؟
پریا رحمانی
خدایا
تو همان ساحل امید مهربانی هستی که حتی اگر روزی دستهای مرا همچون این ساحل رهاسازی و مرا به خود واگذاری
راهی دیگر برای رسیدنت خواهم جست
و در نهایت خواهم یافت
من همچون همگان نخواهم ماند
و همانند هر موجی نخواهم گشت
با آفتاب روی بادها خواهم نشست و تا به آسمانها...
تا به تو خواهم آمد و بعد هر چه تو خواهی و تو بنمایی....
پریا رحمانی
ای مقدس! مرا در خودم آنقدر خوب نگردان
که احساس کنم نیازی ندارم به حضور تو
و مگذار آنقدر بد، به تصور خویش درآیم که گمان کنم
تو نخواهی دیدن مرا!
پریا رحمانی