او احساس حیرت و تعجب داشت، اما ترس و اضطراب نداشت. او سپس از تیم احیا گفت که وارد اتاق میشدند و با جزئیات فراوان برشمرد که چه کسی اول و چه کسی آخرین نفر وارد شد. او کاملاً از تکتک مکالمات آنها و از الگوهای فکریشان آگاه بود و فقط یک نیاز بزرگ داشت؛ اینکه به آنها بگوید که آرام باشند، راحت باشند و بگذارند او به آنها بگوید که حالش خوب است. اما هر چه او ناامیدانهتر سعی میکرد این را به آنها منتقل کند، بهنظر میرسید آنها دیوانهوارتر روی بدنش کار میکنند.
ایمان محمود شمس آبادی
ما به مطالعهٔ کودکان بسیار کوچکی پرداختهایم که هنوز کتاب یا مجلهای نخواندهاند یا به صحبتهای کسانی مانند این مرد گوش ندادهاند. حتی کوچکترین بیمار ما که یک کودک دوساله بود، میتوانست آنچه را که تجربه کرده بود و آن را لحظهٔ مرگ مینامید، با ما به اشتراک بگذارد.
ایمان محمود شمس آبادی
مرگ جسم انسان، چیزی شبیه بیرونآمدن پروانه از پیله است
Nazaninza