دوست عزیزم بکستر! تنها یه توضیح برای این مساله وجود داره. این که باز هم یکی از این توهماتت رو دیدهای. من هیچ وقت یک کلمه حرف هم راجع به شلیک کردن به تو نزدهام. به خواهرزادهام هم چیزی در این مورد نگفتم. چرا باید همچین چیزی بگم، وقتی این کار رو نکردهام؟ و این ادعا که میگی من خواستهام تو رو به کار منشیگریام بگیرم، به خودی خود انقدر مضحک هست که نیازی به توضیح اضافه نداشته باشه. هیچ چیزی روی زمین نمیتونه من رو وادار کنه که تو رو منشی خودم کنم. نمیخوام به احساساتت لطمه بزم، ولی ترجیح میدم تو گور باشم تا این اتفاق بیافته. حالا گوش کن بکستر عزیز، بهت میگم چی کار کنی. بپر رو موتور سیکلتت و به تور انگلستانت ادامه بده.
ماراتن
میدانست کسی که در مستقلات بلندینگز وقتش را برای مالش رانش تلف کند، یعنی منتظر گلولهی بعدی ایستاده. برای کسی که در دوزخ قصر بلندینگز گیر افتاده تنها راه نجات این است که هر چه سریعتر دمش را روی کولش بگذارد و فرار کند. صدای بریده بریدهی موتور، ابتدا پیوسته و بلند و بعد در دور دستها گم شد. روپرت بکستر رفته بود تا انگلستان را در نوردد.
لرد امزورث هنوز به بیرون پنجره خیره بود، انگار مسحور شده باشد. برای مدتی طولانی بیچ هم همین طور خیره به پشت سر او ایستاد. بعد، انگار در حال اجرای مراسمی نمادین برای گرامیداشت این صحنه باشد، دستش را به سمت جام پورتش دراز کرد و آن را در سکوت بالا گرفت.
صلح و آرامش به آبدارخانه بازگشته بود. هوای مطبوع عصر تابستان از پنجره به داخل میآمد. انگار طبیعت هم داشت آژیر رفع خطر را مینواخت. قصر بلندینگر دوباره مثل همیشهاش شده بود.
ماراتن