فکر کرد هیچوقت در خیالش نمیگشت که یک روز ممکن است گذارش به خانه سعدی شیرازی بیفتد.
Orson Welles
نمیدانستی همه معجزهها فقط یکبار تکرار میشوند.
تو مگر این چیزها را حالا بدانی.
تو مگر این چیزها را حالا به یاد بیاوری.
zohre nazari
نیا اصلاً آنطوری نبود که با آنهمه آبوتاب میگفتند.
salomeh
در شعاع کج نوری بود که آفتاب از میان پارگی ابر میتابید. حس کرد حالش حالا بهتر است. دلش تازه و سبک بود. صاف.
Orson Welles
یادت میآید یک سالت بود و مادر همیشه ترا به کولش میبست چون از پی سه تا دختر و پسر آمده بودی که هیچکدامشان چند ماهی نپاییده بودند و عزیزت میداشتند و هنوز راه رفتن نمیدانستی و عصرها پدر اگر حالش خوش بود قزل را به حیاط میآورد و تو به ذوق میآمدی و جنگ تمام شده بود اما هنوز تنگسالی بود و چایی را با کشمش میخوردید چون قیمت قند به جان آدم بسته بود و پدر دست در جیب میکرد و مشت پر از قندش را بالا میگرفت و آنوقت قزلچراغپا میکرد و یال بلندش به پشت میریخت و دمش زمین را جارو میکرد و با دستهای تاشده زیر سینهاش دنبال مشت پدر حیاط را دور میگشت و تو از شوق جیغ میکشیدی و آنوقت پدر مشت را در دهن اسب خالی میکرد و جلال تقلید پدر میکرد و جلال از جیب پدر قندها را کش میرفت و تو را وسط اتاق سرپا نگه میداشت و تو به قند عاشق بودی
farhad_riazi87
هر راهحلی مشکل خودش را داشت که راهحل تازهیی میخواست و باز مشکلات دیگر بود و باز راهحلهای دیگر و زندگی همینطوری بود که میگذشت.
fateme