
بریدههایی از کتاب راهی برای رفتن
۵٫۰
(۶)
پنبهدانهها را کنار زد و چشمش به من افتاد، که چهرهام رنگ باخته بود. دستهای کوچکم را گرفت و مرا بیرون کشاند.
آن روز خواهرم کلی با مرتضی جروبحث کرد که: «تو نباید اینقدر بتول رو بترسونی. اگه خفه میشد، چه جوابی به آقاجون میدادی؟» او هم با کمال خونسردی فقط یک جمله گفت: «نگران نباش همشیره! قرآن حفظش میکنه و بلایی سرش نمیاد.»
مینی مین
دلم میخواست مثل همهٔ بچهها با همسن و سالهایم بازی کنم؛ اما برادرهایم اجازه نمیدادند. میگفتند: «تو قرآنخونی، نباید بیرون از خونه بازی کنی.»
مینی مین
دلم میخواست مثل همهٔ بچهها با همسن و سالهایم بازی کنم؛ اما برادرهایم اجازه نمیدادند. میگفتند: «تو قرآنخونی، نباید بیرون از خونه بازی کنی.»
مینی مین
برادرهایم اجازه نمیدادند توی کوچه بازی کنم و فقط دورتادور حیاط میدویدم.
مینی مین
خانهٔ ما شبیه مدرسه علمیه بود
مینی مین
مادر همیشه میگفت: «پدرت دِق کرد.» چون زمان طاغوت بیحجابی در مدارس دخترانه بیداد میکرد و آقاجان هم از این جریان خیلی رنج میبرد. همان رنج باعث بیماریاش شد
مینی مین
برادرهایم فوقالعاده سختگیر بودند و اجازه نمیدادند دختر از خانه بیرون برود؛ نه برای کار و نه برای درس. عقیده داشتند دختر باید توی خانه کنار مادر باشد؛ ظرف بشوید، لباس بشوید، جارو کند، از چاه آب بکشد و کارهایی از این قبیل. این برای من خیلی سخت بود. دوست نداشتم بدون هیچ هنری بنشینم خانه. دلم میخواست مدرسه بروم و درس بخوانم؛ اما راهی وجود نداشت
مینی مین
مرتضی با ناراحتی گفت: «مگه نگفتم خودم خرجتون رو میدم؟ اگه بیمارستان نری و کار نکنی که این آدمای جورواجور خونه نمیآن.» میدانستم که خودش خواستگاری برایم در نظر دارد و درصدد بود تا مرا به ازدواجی ناخواسته مجبور کند
مینی مین
هرچه گفتم قصد ازدواج با هیچکس را ندارم، اهمیت نداد. حرف، حرفِ خودش بود و میگفت: «از فردا پا توی بیمارستان نمیذاری؛ وگرنه من میدونم و تو.»
هیچوقت جروبحث آن شب را فراموش نمیکنم. حرفهایی که باعث شد با وجود علاقهٔ بسیار، از خانوادهام بگذرم!
مینی مین
جواب داد: «تو رو راه نمیدن.»
ــ یعنی چی؟!
ــ برای اینکه اُمُّلی. اگه بخوای بری مشهد و دوره ببینی، باید کلاه سرت بذاری و چادر سرت نکنی. لباس آستینکوتاه و جوراب ساقکوتاه بپوشی. با ناراحتی گفتم: «کی اینا رو گفته؟»
ــ دستوره.
مینی مین
خودم هم با صدایی بلند ادامه دادم: «ای شاه خائن حیا کن؛ ایران رو رها کن...رها کن.
مینی مین
«چاپید شاه... چاپید شاه.»
مینی مین
«حالا بگو چاپید شاه.»
مینی مین
ــ چرا شعار دادی؟
ــ مانعی نداره، شما هم میتونین شعار بدین. براتون صندلی بیارم؟ ولی بهتره برین دنبال کار خودتون.
پاسبان از عصبانیت سرخ شد و به تندی گفت: «خیلی گستاخی...» بعد هم راه افتاد و رفت.
مینی مین
«بورسیهٔ تحصیلیه.» گفتم: «بورسیه؟ بورسیه باشه برای خودشون.»
دکتر ابرویی بالا برد و با تعجب پرسید: «یعنی دوست نداری بری آمریکا؟! مردم از خداشونه برن درس بخونن... اونم توی کشور متمدنی مثل آمریکا...» گفتم: «بقیه دوست دارن؛ ولی من علاقهای به ادامه تحصیل در اونجا ندارم.» او سری تکان داد و با تمسخر گفت: «ااای بدبخت.» گفتم: «آره من بدبختم.
مینی مین
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
قیمت:
۱۵۳,۰۰۰
تومان