بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تکفیری | طاقچه
تصویر جلد کتاب تکفیری

بریده‌هایی از کتاب تکفیری

نویسنده:مهدی دریاب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۵۳ رأی
۴٫۴
(۵۳)
«هر که می‌خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند...» (سید مرتضی آوینی)
Zeinab
«جنگ ممکن است باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و برقراری عدالت، در گروِ مبارزۀ حق و باطل است. جهاد، حافظ بقای سایر اصول و فروع دین است.»
Zeinab
بالأخره وارد دود شدند. غلظت آلودگی هوا، انگیزه‌ای برای حرف زدن باقی نمی‌گذاشت.
Kosar
روی تابلو نوشته شده بود: «هر که می‌خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند...» (سید مرتضی آوینی)
منصورسعیدی
اگر چه خانۀ بی‌خانمان‌ها بود، اما وطن بود. وطنی که دوستش داشت. سرزمین مادری.
آترین🍃
فقط در طول سه ماه، همۀ این‌ها در این کشور ترور شدند، اما حکومت ایران تکان نخورد! شما می‌خواهید با چند ترور و انفجارِ کور، چنین حکومتی را به عقب‌نشینی وادارید؟
میلاد
گفت: اگر رئیس جمهور، نخست وزیر، بالاترین مقام قضایی کشور، چهار وزیر، بیست و هفت نمایندۀ مجلس و تعداد زیادی از دولت‌مردان یک حکومت کشته شوند، چه اتفاقی می‌افتد؟
میلاد
_ چطور شهری است؟ _ آب و هوای معتدلی دارد؛ بهشت عرب‌های خلیج. خیلی از شیوخ عرب، اینجا را به اروپا ترجیح می‌دهند.
سپیده
شبِ تهران از روزش زیباتر به نظر می‌رسید
سپیده
روی پله‌ها که قرار گرفتند، معنای دو درجۀ سانتی‌گراد را فهمیدند. سال‌ها زندگی در هوای گرم و شرجی ابوظبی، سوزِ سرما را از یادشان برده بود. خورشیدِ بعد از ظهر هم رمقی برای گرم کردن آن‌ها نداشت.
سپیده
تکانِ نشستن هواپیما، رشتۀ افکارش را پاره کرد.
سپیده
سعی داشت آرام باشد. با این وجود، پلک‌زدن‌های سریع و پی‌در‌پی نشان می‌داد که درونش غوغاست.
سپیده
اکبر! من آن مجاهد سی سال پیش نیستم، که در کوه‌های افغانستان می‌جنگیدم. من یک سلفی تکفیری‌ام. برای کشتن هم‌کیشان تو به ایران آمده‌ام. جنگ، جنگ است، دوست عزیز! خواب و رؤیا را قبول ندارم. این‌ها می‌گویند تو زنده‌ای و برای اینکه مرا متقاعد کنند، دلیل و آیه می‌آورند. راستش را بخواهی، من از آن‌ها قبول نکرده‌ام. به قول شما ایرانی‌ها، مأمورم و معذور. فردا برمی‌گردم تهران. اگر آنچه در این سفر به من گفته شده حقیقت دارد، برایم نشانه‌ای بفرست؛ نشانه‌ای که آن را ببینم و باور کنم، وگرنه مأموریتم را تمام می‌کنم. والسلام.
Reyhaneh.M
سیمای مائده، او را به یاد وطن می‌انداخت: افغانستان؛ سرزمین کوه‌ها و دره‌های صعب‌العبور. کشور جنگ و اسلحه. اگر چه خانۀ بی‌خانمان‌ها بود، اما وطن بود. وطنی که دوستش داشت. سرزمین مادری. از بیست‌ودوسالگی برای آزادی این سرزمین جنگیده بود؛ آزادی از کودتاگران کمونیست، آزادی از تجاوز ارتش سرخ، آزادی از جنگ داخلی و برادرکُشی، آزادی از لشکرکشی آمریکا...
Zeinab
منصور شمرده‌تر گفت: اگر رئیس جمهور، نخست وزیر، بالاترین مقام قضایی کشور، چهار وزیر، بیست و هفت نمایندۀ مجلس و تعداد زیادی از دولت‌مردان یک حکومت کشته شوند، چه اتفاقی می‌افتد؟ هر سه متعجب به منصور نگاه کردند، مثل دانشجویان ترم اول، ساکت و مؤدب. منصور ادامه داد: فقط در طول سه ماه، همۀ این‌ها در این کشور ترور شدند، اما حکومت ایران تکان نخورد! شما می‌خواهید با چند ترور و انفجارِ کور، چنین حکومتی را به عقب‌نشینی وادارید؟
Kosar
منصور نفس عمیقی کشید. زنده شد. آرام‌آرام قدم برداشت و به طرف رودخانه رفت. باورنکردنی بود: «جنات تجری من تحتهاالانهار.» نیاز به تفسیر هم نداشت؛ جلوه‌ای از وعدۀ بهشتی خدا.
سپیده
منصور هم با سفت کردن پنجه‌ها جوابش را داد؛ محکم و مردانه.
سپیده
در روشنایی مهتاب او را پیدا کرد و کنارش نشست. هر دو خسته بودند، اما سکوت اکبر از خستگی نبود. منصور که راز و نیازهای شبانۀ او را دیده بود، این را خوب می‌دانست.
سپیده
منصور از خود بی‌خود شده بود. روی قاب دست می‌کشید و مرتب تکرار می‌کرد: حبیبی اکبر!... حبیبی اکبر! پایین تصویر نوشته شده بود: «شهید دکتر علی‌اکبر پیرویان. یادبود کنگرۀ شهدای وزارت بهداشت و درمان.»
سپیده
بوی خاک نبود! دوباره بو کرد. مثل بوی هوای تازه، وصف‌نشدنی بود. هوایی که فقط به انسان زندگی می‌بخشد. احساس سبکی کرد و سر از خاک برداشت. انگار آسمان پایین‌تر آمده بود، یا شاید زمین بالاتر رفته بود! ستاره‌ها در دسترس بودند، اما او ستاره نمی‌خواست. دستانش را بالاتر برد. دیگر صدای بلندگو هم نمی‌آمد، اما منصور همچنان گریه می‌کرد. حاضر نبود دست‌هایش را پایین بیاورد. از مرگ می‌ترسید. کار از کار گذشته بود. صدای «الرحیل» را می‌شنید.
Husain Gh

حجم

۱۳۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۳۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۷۰%
تومان