بریدههایی از کتاب من او را دوست داشتم
۳٫۶
(۸۸)
«به آدمهایی که زندگی احساسی برایشان در درجهی دوم اهمیت قرار دارد، به گونهای رشک میبرم. آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویینتن.»
احمد
آدمای بیخاصیت تو پیدا کردن بهونه عالی هستن.
Parinaz
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش دارد را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
کیان
فکر میکردم آدم باهوشیم و زندگی رو بهتر از مردم دیگه میفهمم. از اینکه تو تلهای نیفتاده بودم به خودم مغرور بودم، که تو اومدی و من احساس میکنم در دریایی غرق شدم.
هادی محمودی
«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»
نوشیکا😉
«تا به حال این صدا رو درون خودت نشنیدی که گهگاهی به تو ضربه میزنه تا به یادت بیاره که واقعاً درست و حسابی کسی دوستت نداشته؟»
کیان
آدمای بیخاصیت تو پیدا کردن بهونه عالی هستن.
کیان
«زندگی را همانجا یاد گرفتم، در گلفروشی. دستهگلهای کوچک برای همسران و دستهگلهای بزرگ برای معشوقهها»
ta
پونزده دقیقهی سخت در مقایسه با چهرههای شاد بچههات چه ارزشی داره؟»
کیان
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش دارد را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
Parinaz
«پس عشق چیز مزخرفیه؟ درسته؟ هیچوقت عاقبت نداره؟»
«البته که عاقبت داره. اما باید بجنگی...»
«چطور جنگید؟»
«هر روز باید کمی با خودت بجنگی. هر روز حتی خیلی کم، جرأت اینکه خودت باشی رو داشته باشی، تا تصمیم بگیری که خوشبخت باشی...»
کیان
زندگی قویتر از توست، حتی وقتی اونو انکار میکنی، حتی وقتی نادیدش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیش.
Omid Souri
حق با پییر است، چرا ضعفت را نشان میدهی؟
تا ناراحتت کنند؟
Roghayeh
«هر روز باید کمی با خودت بجنگی. هر روز حتی خیلی کم، جرأت اینکه خودت باشی رو داشته باشی، تا تصمیم بگیری که خوشبخت باشی...»
RaHas
«تا به حال این صدا رو درون خودت نشنیدی که گهگاهی به تو ضربه میزنه تا به یادت بیاره که واقعاً درست و حسابی کسی دوستت نداشته؟»
ta
در راه برگشت او از من یک تکه نون باگت خواست تا بخوره. به او ندادم. گفتم: "نه، سر میز میخوری". به خونه اومدیم و سر میز نشستیم تا ناهار بخوریم. یک خونوادهی کوچیک کامل، من نون رو بریدم. به این کار اصرار داشتم، میخواستم به قولم عمل کنم. اما وقتی نون رو به دخترم دادم اونو به برادرش داد.
"اما تو گفتی که نون میخوای... "
دستاش رو باز کرد و گفت: " من اون موقع میخواستم. "
من اصرار کردم: "اما این همونه، همون طعمو داره. "
صورتشو برگردوند.
"نه ممنون. "
هادی محمودی
مادربزرگم اغلب میگفت آشپزی خوب خانه بهترین راه برای نگه داشتن یک مرد است. مادربزرگ سر درنمیآورم، من نمیفهمم. آشپزی بلد نیستم و بهعلاوه هیچوقت نخواستم کسی را نگه دارم
ta
«و آقای همه چیز دان فکر میکنید من لیاقت چیو دارم؟»
«لیاقت داری همونطور که هستی با تو رفتار بشه.»
«یعنی چی؟»
«مثل یک پرنسس. پرنسس امروزی.»
ta
درحالیکه کتشو میپوشید زیر لب چیزهایی میگفتم.
"ببخشید؟ "
"Imafroloosgou"
"چی گفتید؟ "
"گفتم میترسم شما رو از دست بدم. "
ta
خندهدار است که عبارات فقط بیان میشوند و از عهدهی بیان واقعیت برنمیآیند. باید ترس واقعی را تجربه کنی تا معنی"عرق سرد" را بفهمی یا خیلی نگران تا واقعاً معنی "دلهره دارم" را درک کنی، نه؟
کیان
اما خیلی خوشبخت بودم، خیلی خوشبخت.... هیجانزده شده بودم و کمی وحشتزده. این قدر خوشبخت بودن طبیعی بود؟ درست بود؟ بابت تموم اونا چه بهایی باید میپرداختم؟
RaHas
من خودم خیلی زیاد رنج کشیدم... و به همین خاطر ترجیح میدم ببینم امروز رنج زیادی میکشی تا اینکه مابقی زندگیت هر روز کمی رنج بکشی.
آدمایی رو میبینم که کمی رنج میبرن، فقط کمی، اصلاً زیاد نیست، همین کم کافیه تا زندگیشونو به کلی خراب کنه...
Omid Souri
هیچ دلیلی برای او جود نداشت تا دفعهی دیگه هنوز اونجا باشه، هیچ دلیلی... اواخر، عملاً امیدوار بودم که اونجا نباشه.
Omid Souri
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش دارد را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
Ali_bhl
عمهی بزرگم که روسی بود اغلب به من میگفت:
"تو، تو شبیه پدرم هستی، از غم غربت کوهها رنج میبری. "
میپرسیدم: "کدوم کوهها، موشکا؟ "
"کوههایی که هنوز ندیدهای. "»
Omid Souri
نشستم و سرم را در دستانم گرفتم.
به این فکر میکردم که ای کاش قادر بودم سرم را باز کنم و آن را روی میز روبهرویم بگذارم و آنقدر محکم آن را شوت کنم که تا حد ممکن از اینجا دور شود. آنقدر دور که هیچوقت کسی آن را دوباره پیدا نکند.
ta
میخواستم تمام اینارو بشنوم، میخواستم خودم رو در او و در چهرهاش غرق کنم، عاشق گردن، دستها، شکل ناخنها، پیشونی کمی برآمدش، بینی کوچیک و دوست داشتنیش، خالها، گودی زیر چشماش و اون چشمای جدیش شده بودم.... کاملاً زیرورو شده بودم.
ta
وقتی با او بودم این احساسو داشتم که آدم خوبی هستم.... به همون سادگی خوب بودن.
ta
فقط میخواهم صبح از خواب بیدار شوم، لباس بپوشم، صبحانه بخورم، بچههایم را لباس بپوشانم و به آنها غذا بدهم، تا شب تحمل بکنم و سپس آنها را در تختخواب بخوابانم و ببوسمشان و شب بخیر بگویم. میتوانم این کارها را انجام دهم، هر کسی میتواند، اما نه بیشتر.
شاداب
گفتم که سعی میکنم بدون تو زندگی کنم... سعی کردم، تلاش کردم اما من قوی نیستم، تموم مدت به تو فکر میکنم
m_royaei
حجم
۱۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان