بریدههایی از کتاب در جمع زنان
۳٫۸
(۵)
«خودم به تنهایی از پس کارها برمیآیم.»
.
به چیزی جز یک حمام گرم، دراز کشیدن و شبی طولانی نمیاندیشیدم
.
سه ماه تمام خندیدم و گوییدو را به خنده واداشتم. آیا کمترین سودی در پی داشت؟ او حتی قادر نبود از من جدا شود. آدم نمیتواند کسی را بیش از خود دوست داشته باشد. اگر خود نتوانی، هیچ کس دیگر قادر نیست تو را نجات دهد.
نازنین بنایی
«فقط حین معاشقه واقعی است که آدم نقاب از چهرهاش برمیدارد و خود را به معنای واقعی عریان میکند.»
یآسمن
در آب گرم که آرام گرفتم چشمهایم را بستم؛ چشمهایی که از آن همه حرفهای بیمورد به درد آمده بودند. هر قدر بیشتر خود را متقاعد میکردم که حرف زدن بیهوده است نیازم به آن بیشتر و بیشتر میشد؛ به خصوص در جمع زنان.
.
شاید اولین بار در آن غروب سالیان دور بود که واقعا پی بردم اگر در پی انجام کار یا به دست آوردن چیزی در زندگی هستم نباید به کسی تکیه کنم و باید خود را از قید وابستگی به افرادی مثل پدرِ خسته و از کار افتادهام، برهانم. موفق هم شده بودم. حالا تنها مایه لذتم آن بود که خود را به آب گرم بسپارم، با آن یکی شوم و به تلفن هم جواب ندهم.
نازنین بنایی
گفت: «کسی که بچهدار میشود باید زندگی را بپذیرد و به آن تن بدهد. آیا تو به زندگی تن دادهای؟»
پاسخ دادم: «اگر کسی زندگی کند یعنی به آن تن داده است. این طور نیست؟ بچه چیزی را تغییر نمیدهد.»
چشم از عینک برگرفت و به من نگاه کرد: «درست است ولی تو که تا به حال بچه نداشتهای.»
مورلی گفت: «بچه مایه دردسر است، ولی تمام زنها خواهانش هستند.»
صدای مومینا بلند شد: «ما نیستیم.»
«من همیشه دیدهام افرادی که بچه ندارند از سوی افراد متأهل تحتفشار قرار گرفتهاند تا از فرزندان آنها مراقبت کنند.»
مومینا همانجا کلام او را قطع کرد و گفت: «بحث من این نیست. مسئله بر سر آن است که زن صاحب فرزند، دیگر به خودش تعلق ندارد. ناچار میشود تن به بسیاری مسائل بدهد. باید بگوید: بله. و آیا گفتن بله به دردسرش میارزد؟»
نازنین بنایی
همه گذشته من همین بود: تحملناپذیر و هنوز ناهمگون و بیروح. حالا که به یادش میافتادم میدیدم در آن سالها ــ و بعدها هم ــ بارها به خود میگفتم که هدف اصلی من در زندگی باید موفقیت باشد، برای اینکه کسی بشوم و روزی به کوچههای دوران کودکی و نوجوانی باز گردم و از نگاههای حیرتزده، تحسینآمیز و پراشتیاق آن چهرههای آشنا، آن افراد کوچک لذت ببرم. اما حالا که موفق شده بودم و بازگشته بودم دیگر از آن چهرهها، آن افراد کوچک، خبری نبود. همه گم و گور شده بودند: کارلوتا، اسلیم، جولیو، پیا و خانمهای پیر. گوییدو هم نبود. دیگر نه ما و نه آن سالها در نظر کسانی مانند گیزلا که آنجا مانده بودند، هیچ اهمیتی نداشتیم. مائوریتزیو همیشه میگوید: «آدم هرچیزی را که بخواهد به دست میآورد، اما زمانی که دیگر به دردش نمیخورد.»
نازنین بنایی
«نگو که تو هم مثل مومینا از بچهدار شدن میترسی؟»
«من بچهها را دوست دارم، منتها اگر همانطور باقی بمانند. وقتی فکر میکنم آنها رشد میکنند و روزی مثل ما میشوند اعصابم خرد میشود... تو این طور فکر نمیکنی؟»
mojtaba.bp
حجم
۱۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
قیمت:
۹۴,۰۰۰
تومان