بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عادت می کنیم | طاقچه
تصویر جلد کتاب عادت می کنیم

بریده‌هایی از کتاب عادت می کنیم

نویسنده:زویا پیرزاد
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۵۱ رأی
۳٫۸
(۵۱)
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمی‌زنند. پول و درسخوان بودن بچه‌هاشان.»
pegah
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمی‌زنند. پول و درسخوان بودن بچه‌هاشان.»
SaNaZ
آرزو دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می‌کردی، بتهٔ سبزی می‌دیدی با گل‌های سرخ. اگر می‌رفتی از خیلی جلو نگاه می‌کردی، فقط لکه‌های سرخ و سبز می‌دیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه می‌بینی.»
SaNaZ
می‌خوام آزاد باشم و یکی مدام مواظبم نباشه که خوردی؟ رفتی؟ آمدی؟ این کار رو بکن! اون کار رو نکن! می‌خوام به قول فروغ خودم سرم بخوره به سنگ که بشکنه یا نشکنه. که دردم بیاد یا دردم نیاد.
SaNaZ
خودش بچگی‌هاش کم حرف بوده و کمرو. وقتی می‌گم باورم نمی‌شه، می‌خنده و می‌گه وقتی دیده چاره نداره، مجبور شده کم‌رویی و کم‌حرفی را تا کنه بذاره توی پستو و بیفته به جون زندگی که زندگی نیفته به جونش.
matin
به جایی که هیچکس را نمی‌شناخت و هیچکس را نمی‌دید و با هیچکس حرف نمی‌زد.
مهتاب
اگر روزنامه را رستوران فرض کنیم، وبلاگ چراگاه‌ست.»
کرم کتابخوان
مردی که فقط فکر خودش باشد و به زن و بچه‌اش نرسد، باید زد توی پوزش.»
کرم کتابخوان
صندلی فلزی لق زد. چرا مدام توضیح می‌داد؟ از وقتی که شیرین را می‌شناخت چند بار با هم جگر خورده بودند؟ خیلی بار. آرنج روی میز و دست زیر چانه به هیکل باریک و چشم‌های سبز نگاه کرد که داشت با پسر جوان پشت دخل حرف می‌زد. فکر کرد «خوش به حال شیرین. هیچوقت دمغ نیست. هیچوقت غر نمی‌زند. هیچوقت از هیچکس گله نمی‌کند. هیچوقت توضیح بیخودی نمی‌دهد. تا نپرسی از خودش حرف نمی‌زند. یعنی تأثیر کلاس‌های یوگا و خودشناسی و عرفان و از این چیزهاست؟ اسفندیارِ الاغ. همچین جواهری را ول کرده رفته. حق با شیرین‌ست، مردها همه‌شان الاغ‌اند. گیرم با پالان‌های مختلف.»
آذیــن؛
با یک سکهٔ طلا چه می‌شد خرید؟ چند متر پارچهٔ پرده‌ای شاید
آذیــن؛
بکن.» ‫آرزو چند بار پلک زد. شاید چون چتری مو داشت می‌رفت توی چشم‌ها یا شاید چون منظور شیرین را نفهمید.
کاربر ۵۸۳۲۲۱۱
«شدی عین باطری که مدام ازش کار بکشند و شارژش نکنند. باید فکری به حال خودت بکنی.» «چکار کنم؟» «شارژر پیدا کن.»
pegah
«بعضی‌ها انگار به دنیا آمده‌اند برای چَشم گفتن، بعضی‌ها چَشم شنیدن. بابام چشم می‌گفت، مادرم جز چشم نمی‌شنید.»
کرم کتابخوان
آرزو نگاهی به بردهٔ سیاهپوست انداخت و زیر لب گفت «تا آخر دنیا باید این چراغ بی‌ریخت را به دوش بکشی. آی می‌فهممت.»
کرم کتابخوان
«برای اولین بار تصمیم گرفتم برای خودم تصمیم بگیرم.»
SaNaZ
آرزو چند بار تلفن را امتحان کرد. بعد با خودش گفت «مرتیکهٔ خلِ احمقِ بی‌شعورِ دیوانهٔ خر!»
کرم کتابخوان
برای جهیز دخترم یخچال سایزبای سایز خریدم. تلویزیون صفحه تخت، مایکرووین. همه‌اش هم از دُبی.
کرم کتابخوان
«آژو خانم، یک چیز را شصتاد بار تکرار نکن.»
کرم کتابخوان
«ما که دیدیم و شوهر کردیم چه تاجی به سر زدیم که حالا با آشنا شدن پای کامپیوتر»
کرم کتابخوان
لباس ورزشی فروشی پر بود از زن و مرد و دختر پسرهای جوان. آرزو به دوروبر نگاه کرد. «کی گفته پول توی دست و بال مردم نیست؟ نگاه کن، چقدر آدم.»
کرم کتابخوان
آیه با برگ گلدان کنار میز ور رفت و غر زد. «به من چه که نداریم. وقت بچه‌دار شدن می‌خواستی فکر اینجاش را هم بکنی.
کرم کتابخوان
«خمیر دندان بیشتر دوست داری یا ماتیک؟» سهراب درجا گفت «هر سه.» آرزو ریسه رفت.
کرم کتابخوان
آرزو چند لحظه به در بسته نگاه کرد بعد رفت به آشپزخانه پرده را پس زد. کوه‌ها هنوز پربرف بودند. لبخند زد. «خدا را شکر روی شماها هنوز خانه نساخته‌اند.»
کرم کتابخوان
صدای ماه‌منیر تا دستشویی می‌آمد. «بفروش! چندتا مغازهٔ درب و داغان تهِ شهر به چه درد می‌خورد؟ باید فرش بخریم، ظرف و ظروف نقره و بلور لازم داریم. با این چندرغازی که داری چطور آبروداری کنم؟» نصرت دست‌های آرزو را با حوله خشک کرد و زیر لب گفت «مرد بیاره با پارو، زن ببره به جارو.»
کرم کتابخوان
به انگشت بی‌حلقه‌اش نگاه کرد و فکر کرد «عجب خری بودم.»
کرم کتابخوان
«یک فکرِ بکر. با شمال رفتن چطوری؟ هوا سرد شده؟ به جهنم. برف و باران می‌بارد؟ چه بهتر. سالگرد آشنایی‌مان را جشن می‌گیریم. فکر محشری نیست؟»
pegah
به دریا نگاه کرد. «بچه که بودم از دریا می‌ترسیدم.» یقهٔ پالتو خاکستری را بالا زد و دست‌ها را کرد توی جیب. «راستش، هنوز هم می‌ترسم. زیادی گُنده‌ست، نه؟ هی در حال عوض شدن. هیچوقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟»
pegah
به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می‌کردی، بتهٔ سبزی می‌دیدی با گل‌های سرخ. اگر می‌رفتی از خیلی جلو نگاه می‌کردی، فقط لکه‌های سرخ و سبز می‌دیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه می‌بینی.»
pegah
بیخود نگفته‌اند منع کنی، سرت آمده.
pegah

حجم

۱۸۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۷ صفحه

حجم

۱۸۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۷ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان