«به خاطر حس پوچی، اینقدر به خاطر مسائل مختلف میترسیدم که نمیتونستم جور دیگهای از خودم محافظت کنم. سعی کن اینطوری نباشی، باشه؟ مطمئن شو که شکمت رو گرم نگه میداری، سعی کن آسوده و راحت باشی، هم از نظر قلبی و هم از نظر بدنی، و تلاش کن که مضطرب و عصبی نشی. مثل یک گل زندگی کن. تو این حق رو داری. این چیزیه که تو حتماً میتونی به دستش بیاری، برای تمام عمرت، و همین کافیه.»
FMG
«همیشه بهنظر میاد که غذا درست کردن برای یک نفر اسراف کردنه. تلف کردن غذا و تلف کردن وقت. اما موقعی که برای دو نفر غذا میپزم همچین حسی ندارم.»
FMG
شما هرگز متوجه شاد بودنتان نمیشوید مگر در آینده.
FMG
بنابراین واقعاً نمیدانستم که آینده میتوانست دربردارندهٔ چه مسائلی باشد.
چنین چیزهایی، جدای از اینکه در نهایت چه نوعی از زندگی را از سر میگذراندم، رخ میدادند، و این مسائل چه خوب از آب درمیآمدند و چه بد، من تنها میبایست تلاشم را میکردم؛ کاری که این بار انجامش میدادم. باید رایحهٔ خوشایند آزادیای را که به دست آورده بودم، هنگام به مشام رسیدنش فرو میدادم.
iscalledlostone