روزهای رفته
هرگز عمر ما نبود
عمر ما
روزهای نیامده بود!
ما بودیم
و آن روزهای همیشه نیامدند!
ما نبودیم
و این روزهای هرگز آمدند!
ما رفتیم
و جهان ایستادن بود!
ما ماندیم
و جهان دویدن بود!
ما خدا شدیم
و بندهای نبود
ما بندهای شدیم
و خدایی هرگز نبود!
سیّد جواد
پیراهن خسته روز را
از تن در میآورم
و چادر دریده شب را
سرم میکشم
خرچنگوار
دوسویه میکاوم خود را
گم میشوم
در نخستین خاطره کودکیام
و درست همانجا
نخستین درد پیدا میشوم!
سیّد جواد
چشمهای من
ترجمان سکوت است
و در عفونت دستها
التهاب پرستش خاموش
از پاها آغوشی ساختهام
گستره من
خاطرههای با تو است
در گامهای رفتنم
از پاشنههای خستگی
خاطرههای تو از من میکاهد
لحظههای از «تو» را
بر مسلخ رنج رنگ میزنم
از «تو» بزرگ میشوم
آنجا که دیگر «من» نیستم!
سیّد جواد