بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد سوم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۵
(۱۵)
زمان را مگذار که بیهوده بگذرد! مگر دیروز، فردا نبود، و پارسال، جزئی از سالهای آینده نبود؟
چوغوروک
انسان اگر با مشقّت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهیی دل میبست، و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداریِ کوه.
چوغوروک
«زخمِ تازهپوستبسته، چه بازْشکافتن بدی دارد.»
چوغوروک
من، دلِ شکستهیی دارم؛ بازشکستنش هنر نیست
چوغوروک
اندوهی که از اعماق تفکّر سرچشمه نگیرد، اندوه نیست، عزای باطل و بیاعتباری بهخاطر سرکوبشدن امیال فردیست؛ و انسان متفکّری که گهگاه گرفتار اندوه نشود، علیل و ناقص است؛ دور از دریا، دور از توفان، دور از پرواز، دور از شکفتن روح است…
محمد حسن
فصل، فصل آشتیکنان بود؛ فصل سربازگیری و سنگربندی.
بیطرفها، بدترینها بودند.
بیطرفها، جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالتِ روح میجنگیدند…
محمد حسن
هیچچیز، زندگی یک انسان شریف را بیبها نمیکند. میتوان در راه چیزی معتبر و مقدّس، جان داد؛ امّا نه با این تصوّر که جان، بیارزش است که میتوانش داد. برای کشتهشدن، باید که پای چیزی بسیار گرانبها، و گرانبهاتر از حیات انسانی درمیان باشد.
محمد حسن
«دردهای سخت و عمیقی در جهان ما وجود دارد؛ امّا آنچه که بتواند کمر یک انسان مبارز را بشکند، وجود ندارد.»
صــاد
تاریخ، مصمّمتر از تکْقهرمانان است و بسی مرگناپذیر.
هیچکس، هیچکس نمیتواند تاریخ را، لب چاهی، تشنه از پای درآورد.
هیچکس نمیتواند تاریخ را از پشت به گلوله ببندد.
زخمیکردنِ طبیعت، آری؛ به بستر کشاندنِ طبیعت، آری؛ امّا میراندنِ طبیعت، هرگز…
هیچکس، هیچکس نمیتواند خورشید را از نوربخشیدن، ابرِ بارانزا را از باریدن، چشمه را از جوشیدن بازدارد.
محمد حسن
مارال! در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان نیاز داریم، مگذار ناامیدی، روزنی به اندازهٔ سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد. امید را برای روزهای بد، ساختهاند؛ چراغ را برای تاریکی. انسان اگر با مشقّت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهیی دل میبست، و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداریِ کوه. درست خواهدشد مارال، همهچیز درست خواهدشد.
محمد حسن
_ بله پدر. با دست خالی هم میتوانستم شروع کنم. اگر شفایی وجود داشتهباشد، شفا در دستهای من است نه توی آن چمدان. از این گذشته، کار من فقط معالجهٔ جسم نیست. من، برای کاری بزرگتر آمدهام _همان که تو، لااقل در حرف، به آن فخر کردهیی: جنگیدن در راه مردم، و کشتهشدن بهخاطر مردم. دنیا در جنگ است، پدر، و ما خوابیم. همین خواب سنگین، ترکمنها را از معرکهٔ دنیا عقب نگهداشتهاست و کارِ عمدهٔ ما بیدارکردن است. بیدارِ بیمار، بهتر از خفتهٔ سلامت است… پس، تا زندهیی، دیگر صدایت را برای من بلند نکن! آرام بپرس، آرام جواب بگیر؛ تا به تو بگویم که ریشهٔ درد در کجاست؛ و بدانی که میان تو و دنیا چهقدر فاصله است.
saqqa
آلنی آنچنان بیپروا میخواند که نهانگار مرگ از کنار گوشش، آوازخوانان گذشتهبود. آلنی لبخندزنان به خود میگفت: انسان خوب، هر جا دشمنی داشتهباشد، دوستی هم دارد؛ و هر جا دوستی داشتهباشد، بیشک، دشمنی هم دارد. من، مرغ خانگی، دارِ قالی، دیرک چادر نیستم تا دشمن نداشتهباشم. من رذل و موذی و حیلهگر نیستم تا دشمن نداشتهباشم. اگر بیدشمن بمانم، تنها دلیلش این است که هدفم را از یاد بردهام؛ چراکه هیچ هدف بزرگی وجود ندارد که دشمنانِ حقیری نداشتهباشد…
saqqa
این درد است که مرد را مرد میکند و جوان را پیر. ماه و سال که کارهیی نیستند…
درّین
عشق، این هجومِ بیمحاسبه، میتواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه وادارد و تا نهایتِ «انهدامِ خود در راه چیزی فراسوی خود» پیش بَرد، و میتواند بهسادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاهت بنشاند، و از تو یک بردهٔ مطیع و امربَر و ضدّجنبشِ بردگان بسازد…
saqqa
در بداههنوازیِ دوستداشتن، امکان تکرار نیست.
صــاد
«_ آلنی! برخیز! بشتاب! نیروی نهیبْزنِ درون را فرخوان! دَلو دقایق را از آب زلال قنات زندگی پُر کن، بالا بکش، و به دیگران بسپار! هر لحظه را چون انار رسیده، شتابان در کاسهٔ تشنگی بفشار، بنوش و بنوشان، و آنگاه دست از گریبان لحظه بدار! زمان را مگذار که بیهوده بگذرد! مگر دیروز، فردا نبود، و پارسال، جزئی از سالهای آینده نبود؟ آلنیاوجا! لحظههای ازدسترفته، بازنمیگردند؛ زمان سوخته، نو نمیشود، و فرصتهای گریزپا، در انتظار سوارکار مردّد نمیمانند. آلنیاوجا! دانگ خویش را بر سر سرعتبخشیدن به چرخشِ چرخهای تاریخ بگذار، و هرگز از یاد مبر که تو به خود، به قبیلهٔ خود، به ملّت خود و به جهان خود مدیونی…»
صــاد
انسان خوب، هر جا دشمنی داشتهباشد، دوستی هم دارد؛ و هر جا دوستی داشتهباشد، بیشک، دشمنی هم دارد.
Farshid0032
برادر من آرپاچی! زمان، لیاقتها را میسازد و نابود میکند؛ عمل، لیاقتها را محک میزند
Hosein Ramezani
آقاویلر، به غم، میدان داد؛ و غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند؛ هرچه عقب بنشینی، پیش میآید؛ هرچه خالی کنی، پُر میکند؛ هرچه بگریزی، تعقیب میکند. چون که بنشانیاش، مینشیند آرام؛ چون پروبال دهی او را، میپرد بسیار. غم، بیشترخواه است و سیریناپذیر.
Hosein Ramezani
دشمنانت را _که در بزرگراه تاریخ قدم برمیدارند_ بکش، قتلعام کن، بسوزان، خاکستر کن، و باز ببین که چگونه دشمن، چون درخت بالنده، از خاک خوب مرطوب، جنگلجنگل، سر برمیآورد، و به سمت نور، به سمت شفّافیت، و به سمتِ رهایی قدمیکشد…
محمد حسن
چه تشنگی غریبی دارد، با صدای موهوم آب، بهانتظارنشستن.
صــاد
«اگر عاشق صادق منی، چنان باش که من میخواهم.» یک روی سکّهٔ عشق است، و «اگر عاشق صادق منی، همان باش که باید باشی.» روی دیگر این سکّه.
«اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش.» یک غزل از غزلهای عاشقانهٔ عشق است، و «اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشقشدن آموخته.» غزل دیگری از دیوانِ بزرگ عشق.
درّین
انسان خوب، هر جا دشمنی داشتهباشد، دوستی هم دارد؛ و هر جا دوستی داشتهباشد، بیشک، دشمنی هم دارد. من، مرغ خانگی، دارِ قالی، دیرک چادر نیستم تا دشمن نداشتهباشم. من رذل و موذی و حیلهگر نیستم تا دشمن نداشتهباشم. اگر بیدشمن بمانم، تنها دلیلش این است که هدفم را از یاد بردهام؛ چراکه هیچ هدف بزرگی وجود ندارد که دشمنانِ حقیری نداشتهباشد…
درّین
گذشتهها را باید کنار بگذاریم؛ مگر وقتی که به سودِ آیندهٔ ما باشد
Hosein Ramezani
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان