بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سدنصرالدین | طاقچه
تصویر جلد کتاب سدنصرالدین

بریده‌هایی از کتاب سدنصرالدین

نویسنده:امیر خیام
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۴۴ رأی
۳٫۶
(۴۴)
توی هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته‌م، یه چیزی دستگیرم شده: اگه به خدا نگاه کردی و خدا هم بهت نظر کرد، بُردی. وگرنه اگه به آدم‌ها دل ببندی و امید داشته باشی، بدبخت روزگاری.
hiva
ننه، نگاه به این روزها نکن! آدم‌ها آبروی هم رو که نمی‌فروختن هیچ، برای همدیگه آبرو هم می‌خریدن.
AS4438
جامِ مِی گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاک‌دلی بُگزینم جز صُراحی و کتابم نَبُود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
AS4438
هر وقت پارازیت رادیوی عمواسمال زیاد می‌شد یا پیچ‌های رادیو خراب می‌شد، اون رو ورمی‌داشت می‌برد توی اتاق رئیس ادارهٔ رادیو و پرت می‌کرد روی میزش و می‌گفت: «این رو بگیرین درستش کنین! ... چند وقته داره کِرم می‌ریزه.»
Juror #8
مارِ خونگی کسی رو نمی‌زنه. مگه این‌ها آدم‌ان که مردم‌آزاری کنن؟! این‌ها دارن نون‌ونمک این خونه رو می‌خورن. نمک خوردن و نمکدون شیکستن کار آدم‌هاست.
AS4438
هر جایی زیادی بری زیادی می‌شی!»
AS4438
پسربچهٔ خانوم مهمون خیلی شلوغ می‌کرد و حرف گوش نمی‌کرد. اوس‌باقر به خانوم مهمون گفت: «اون وَخ هی به من می‌گن چرا همه‌ش از خارجی‌ها تعریف می‌کنی! خُب بفرما! ... همین بچهٔ تو نمونه‌شه. خارجی‌ها یه بار به سگشون می‌گن کامان! سگه مثل برق می‌آد پیش صاحابش، اون وخ تو صد دفعه به بچه‌ت گفتی بیشین، محلّت نذاشت!»
Juror #8
یه روز به عمواسمال گفتم: «عمو، می‌شه آدمی باشه که روزی صد تا دروغ بگه؟» عمواسمال گفت: «عموجون، قریبِ به اتفاق خلق‌الله از صبح که از خواب پا می‌شن تا شوم که سرشون رو بذارن روی مُتَکّا فقط یه کَلوم حرف راست می‌زنن؛ اونم اون‌وختیه که دَرِ خونه رو می‌زنن و صاحبخونه می‌گه: "کیه؟" اون‌ها هم می‌گن: "منم!" جَخ، اگه می‌تونست، نمی‌گفت "منم" و می‌گفت "اونه"!»
Juror #8
مستأجر اتاق دومِ کنار حیاطْ اوس‌باقر بود. اوس‌باقر، به خاطر نسبتِ خیلی دور با خونوادهٔ یکی از اقوام دورِ عزیزجون و معاشرت طولانی با خونوادهٔ ما، فکر می‌کرد حق آب و گل داره و دادنِ اجاره‌خونه رو بی‌احترامی به صاحب‌خونه تلقی می‌کرد!
حسن
یه شب، همهٔ خونواده دور هم جمع بودیم و عزیزجون نصیحتم می‌کرد: ــ ننه، آدم هیچ‌وخ نباید توی سفره دولّا بشه یا چاردست‌وپا بره وسط سفره. هر کی باید از «جلوی خودش» بخوره! عمواسمال هم زیرچشمی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. بعدها که بزرگ‌تر شدم، با فیلترشکن فهمیدم که عمواسمالم برای چی می‌خندید ...
Juror #8
اگه یه وقت کسی از خطرناکی مارها حرف می‌زد، عزیزجون عصبانی می‌شد و می‌گفت: «هیشکی حق نداره اذیتشون کنه. مارِ خونگی کسی رو نمی‌زنه. مگه این‌ها آدم‌ان که مردم‌آزاری کنن؟! این‌ها دارن نون‌ونمک این خونه رو می‌خورن. نمک خوردن و نمکدون شیکستن کار آدم‌هاست. صد دفعه داشتم تو هَوَنگ گوشت می‌کوبیدم، این دو تا زبون‌بسته اومدن ورِ دلِ من یه دوری زدن و رفتن.»
Juror #8
اون یارو، که توی اون خراب‌شده کار می‌کرد، به اسمال گفت: "ببینم! الان کجا می‌شینین؟" اسمال گفت: "یه چندوختیه از صام‌پزخونه اومده‌یم سِدنصرالدین و خیابون خیام." یارو هم گفت: "خیله خُب ... خیام شد فامیلی‌تون!" بعد از این حرف هم به اسمال گفت: "چون اخلاقت هم خوش و خُرَّمه، یه خوش هم می‌ذاریم تَهِش؛ اون‌وخ می‌شه خیام خوش!"» عمواسمال به من گفت: «عموجون، اگه یه‌وخ دولتِ اون موقع خیام رو هم قبول نمی‌کرد، الان اسمت تو شناسنامه "علیِ سِدنصرالدین" بود!»
Juror #8
عزیزجون سال‌ها بود که اگه برای رفع چشم‌زخم و نظرْ تخم‌مرغ می‌شکوند، فقط به اسم یکی از آشناها درمی‌اومد! ... وقتی با زغال روی تخم‌مرغ اسم‌ها رو می‌نوشت، به اسم اون آدمه که می‌رسید، با تمام قدرت تخم‌مرغ رو فشار می‌داد و تخم‌مرغ که می‌شکست می‌گفت: «تخم‌مرغ رو اگه زیر پای شتر هم بذاری، نمی‌شکنه. ببین این پدرسوخته چه چشمِ شوری داره که تخم‌مرغ این‌جوری لِه و لَوَردِه شد!»
k.hashemzade
دلیل اینکه پسرهای پدره معتاد بودن بامزه بود: پدره به پسرهاش سفارش کرده بود: «هر خلافی خواستین بکنین، بیرون از خونه نباشه. بیاین توی خونه و جلوی خودم باشه!» بچه‌ها هم حرف باباشون رو گوش کرده بودن و مواد رو پیش باباشون مصرف می‌کردن!
سیستماتیک
بعد از ازدواج، همون‌سالی که از جبهه برگشتم، راهی خونه شدم و خوشحال درِ کوله رو باز کردم تا از توش شیرینی «کاک» و «نون‌برنجی» های سوغاتی‌م رو دربیارم که دیدم واویلا! ... کوله‌هه پُره از نارنجک، مینِ ضدنفر، فیتیلهٔ تندسوز و کُندسوز، چاشنی، و خلاصه یه کوله پُر از مهمات! بعد، معلوم شد که توی «منطقهٔ شیاکو» کوله‌پشتی‌م با کوله‌پشتی یکی از بچه‌های تخریبچی جابه‌جا شده و من با کوله‌پشتیِ «تخریب» برگشته بودم خونهٔ سِدنصرالدین!
سیستماتیک
اگه به خدا نگاه کردی و خدا هم بهت نظر کرد، بُردی. وگرنه اگه به آدم‌ها دل ببندی و امید داشته باشی، بدبخت روزگاری.
diba
مدیر ادارهٔ آموزش و ادبیات هم اصغرآقای خیام بود. اصغرآقا اهل شعر، شاعری، مشاعره، و این حرف‌ها بود. موقعِ فهموندنِ همه چی با شعر مثال می‌زد و یه‌سره می‌گفت: «این رو نگین که اشتباهه ... اگه این‌جوری بگین، درسته!»
Yeganeh.Rahmatii
«مردْ خم می‌شه، اما تا نمی‌شه!»
Yeganeh.Rahmatii
اوس‌باقر شاه‌دوست نبود، ضدشاه هم نبود؛ اما سر یه موضوع با شاه چپ افتاده بود. قضیه از این قرار بود که یه روز اوس‌باقر رفته بوده سینما. موقعی که «سرود ملی» رو پخش کرده‌ان و عکس شاه رو انداخته‌ان روی پرده، اوس‌باقر که سرگرمِ خوردنِ ساندویچ کالباس بوده، یادش رفته و بلند نشده و کف نزده. یه پاسبون هم این صحنه رو دیده و با باتومش کوبیده توی سر اوس‌باقر و بهش گفته: «الاغ، مگه نمی‌بینی شاه اومده؟ ... پا شو وایسا کف بزن!» از بس که اوقاتِ اوس‌باقر تلخ شده، ساندویچ توی گلوش گیر کرده و با ناراحتی بلند شده و اومده خونه. از اون به بعد هم یه‌سره به شاه فحش می‌داد
سیستماتیک
مرحوم مرشد چلویی دربارهٔ روضه‌داری و روضه‌خونی برای امام‌حسین (ع) می‌گفت: «روضهٔ سیدالشهدا رو به گریه‌های خوشگلش می‌خرن نه به زَلَم‌زیمبوش
سیستماتیک
از زندگی‌مون گِلِه می‌کردم. عزیزجون با یه زمزمهٔ قشنگ و آروم می‌گفت: هرچند مُفلسم، نپذیرم عقیقِ خُرد با پادشه بگوی که روزی مُقدَّر است!
سیستماتیک
گفتم: «عزیز، آخه مگه من کی‌ام که اِن‌قدر دوستم داری؟!» عزیزجون گفت: «تو امانت و یادگار داداش‌اصغر منی.» این رو که گفت، چند قطره اشک از چشم‌هاش سرازیر شد و گفت: «عمو شخ‌اِبرامت همیشه می‌گه: "عمه‌های ما شیعه‌ها عَمِگی رو از زینبِ کبرا به ارث معنوی بُرده‌ان" ... خُب ننه، من هم عمهٔ تواَم دیگه!»
سیستماتیک
«مگه چارشمبه و پنشمبه فرق دارن با هم؟ از اولش هم این‌جوری سرِ این مردمِ نفهم رو گرم کردن تا جیبشون رو خالی کنن!»
hiva
روزه‌خوری و پِنهون‌کاری از عموحاجی از یه طرف، شاکی شدن عزیزجون از اومدنِ ماه رمضون هم از طرفِ دیگه!‌ دلخوریِ عزیزجون از این بابت بود که وعده‌های غذاییِ خونه دوبرابر می‌شد. همه صبحونه و ناهار رو می‌خوردن و باز هم‌ــ به احترام شخ‌اِبرام‌ــ سَرِ سفرهٔ افطار و شام و سحر هم بودن! عزیزجون می‌گفت: «خُب کوفت بُخورین! شماها با خدا و شخ‌اِبرام رودرواسی دارین، اون‌وخ عذابش رو من باید بکشم؟! مطبَخِ همهٔ خونه‌ها توی ماه رمضون غروب‌به‌غروب باز می‌شه. اون‌وخ اینجا می‌شه شبانه‌روزی!»
سیستماتیک
بچه‌ها جوری از اون وسایل استفاده می‌کردن که انگارنه‌انگار یه روز مال دربار شاهنشاهی بوده. یکی از پاسدارها بچهٔ «باغ فردوس (مولوی)» بود و بهش می‌گفتیم «اصغر پاپتی». روزی دو بار می‌رفت حموم. با شامپوی شهرام، پسر اشرف پهلوی، سرش رو می‌شُست. با لیف و صابون فرح پهلوی هم تنش رو کیسه می‌کشید. بعد هم با حولهٔ شمس پهلوی خودش رو خشک می‌کرد و با دمپاییِ حمومِ شاهنشاه آریامهر از حموم بیرون می‌اومد و به بچه‌ها می‌گفت: «این سِشوارِ بی‌ریخته رو ندیدین؟» منظورش سشوار ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، بود.
مهشید

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰
۵۰%
تومان