فرنوش لبخندی کشید: «من که خریدار جاوید بادههای آن میکده خواهم بود که به کام و به نام پسر دوشینها برپا شود.»
کاربر ۱۴۱۱۵۴۶
فرنوش به تخم چشمان مردانهٔ سوشان خیره شد
کاربر ۱۴۱۱۵۴۶
باز آرام به راه افتاد. جنبشی شگرف در دل زمین افتاده بود. با هر گام میهنبانو رویش گندمها فزونی میگرفت. آرام پیش میرفت و زندگی میبخشید. ساقههای گندم تا به میانۀ کمرش بالا میآمدند. امید و سپاس از پایش به زمین میرفت تا انگار خانه به خانهٔ آزادگان آن آب و خاک را نوید و امید بخشد و فرابخواند و باز فرابخواند. اندکاندک همۀ دشت سبز و زرد میشد. گویی زر و زمرد را به هم آمیخته بودند، اما تنها گندمزارها نبود که سر برمیآورد. درختان خشکیده شاخه، نیز سبز میگشتند. همۀ باغها بهبار مینشستند و صد باغ تازه در هرسو سر برمیآورد. میهنبانو به میانۀ دشت رسید. از او تا هرسو گندمزار و شبدر و جو روییده بود..
rezamahmoudi79