کانت خوب میدانست که دوستی ندارد. اما این ناراحتش نمیکرد. دوست داشت سخن ارسطو را نقل کند: «دوستان من، من دوستی ندارم.» در واقع، این سخن را تکرار میکرد که «دوستی محدود کردن احساسات مطلوب به یک شخص واحد است و برای آن شخص بس خوشایند، اما نشانهٔ فقدان همهجانبگی و حسن نیت هم هست.»
سپیده اسکندری
بیشتر مایل به شناختن خود بود تا هرکس دیگر. اما شناختن کانت برای خود او همانقدر دشوار به نظر آمد که برای دیگران. شکایت داشت که «خود را درست نمیشناسم.» شاید از چیزی که ممکن بود دریابد میترسید. در این رابطه شارفشتاین به نکتهای اساسی اشاره میکند: «این شیءِ در خود اصلا ناشناختنی نبود، ممنوع بود؛ زیرا به نظر من این همان زندگی سرکوبشدهٔ کانت بود، و میترسید که آشکار شدن آن به بهای نابودی وجود خودش تمام شود.»
سپیده اسکندری
کانت سرانجام فقط به یک اصل رسید: «حکم مطلق». این زمینه و مبنای پیشینی هر کنش اخلاقی است: مقدمهٔ متافیزیکی آن است. این، به شیوهای همانند با مقولات خرد محض، به تفکر اخلاقی (خرد عملی) ما مبنایی میدهد، البته بی آن که محتوای اخلاقی خاصی به آن بدهد. حکم مطلقِ کانت میگوید: «فقط برطبق اصلی عمل کن که میخواهی قانونی جهانی هم باشد.»
سپیده اسکندری