آرزوی او به هر رو این بود:
میخواهم بیست نفر را دور هم جمع کنم و از این دنیای جنگ و نکبت بادبان عزیمت بکشم و مهاجرنشین کوچکی ایجاد کنم، جایی که برای تأمین نیازهای زندگی پولی در کار نباشد، مگر نوعی زندگی اشتراکی و قدری احترام واقعی. آنجا مهاجرنشینی خواهد بود ساختهشده بر اساس احترام واقعی به تمام اعضای جامعه ــ جامعهای که بیشتر بر فرض خوبی اعضایش بنا شده تا بر فرض بدی آنها.
پویا پانا
بعد از جنگ، روح مردم چنان مجروح و علیل میشود که فکر کردن به آن هم ترسناک است. اما این امیدی تازه خواهد بود: این که زندگیای وجود خواهد داشت که در آن جد و جهد نه برای پول یا قدرت، بلکه برای آزادی فردی و تلاش مشترک در راه خیر، صورت میگیرد. و این مطمئناً پربارترین چیزی است که میتوان داشت ــ این حس که آدم دارد کار میکند، که آدم بخشی از تلاشی عظیم و خوب یا تلاشی عظیم برای رسیدن به خوبی است.
پویا پانا
فریدا اشرافزاده بود، عادت داشت که پیشخدمتها تر و خشکش کنند، و باور داشت که باید به خودش خوش بگذراند. دوست داشت توی تخت دراز بکشد، رمان بخواند، و سیگار دود کند، بدون اعتنا به این که دیگران چه فکری دربارهاش میکنند.
پویا پانا
او میدانست که زندگیش به آن زن وابسته است. اما مردن را بر قبول عشقی که زن عرضه میداشت ترجیح میداد. روال قدیمی عشق به نظرش اسارت وحشتناکی میرسید، نوعی خدمت اجباری. مال خودش چه بود نمیدانست، اما فکر عشق، ازدواج، بچه، یک عمر در کنار هم، در خلوت هولناک اقناع زناشویی، تنفرآور بود. او چیزی شفافتر میخواست، بازتر، شیرینتر. رابطهٔ صمیمانه و داغ و محدود زن و شوهر حالش را به هم میزد.
پویا پانا
از سر و کله زدن با این جماعت چیزی عاید نمیشود.
پویا پانا
ت. در آثار لارنس، غالباً احساسات عمیق با مهملات پوچ همراه اند.
شهره
او شدیداً طرفدار امیال جنسی اما مخالف لذتجویی جنسی بود؛ دومی برایش زیاده از حد منحط و ملایم بود.
شهره