من میتوانم در مورد دختران و قصرها رویا پردازی کنم. همهی آنها برای من خواهند بود، زیباترین دختران در جهان، و من فقط باید برای آنها لبخند بزنم... مورفین این را ممکن میسازد، فقط چشمانم را میبندم و تمام دنیا متعلق به من خواهد بود.
بلاتریکس لسترنج
مردی که برای اولینبار وارد زندان میشود، مانند رابینسون کروزوئه است که درگیر توفانی شده که او را به جزیرهی متروکاش میبرد. هیچکدام از هدایا و امتیازهایی که بهدست آورده است، آنجا به دردش نخواهد خورد. درواقع برایش به مثابهی مانع خواهد بود. مجبور است که دوباره شروع کند. اگر میخواهد زندگی قابل تحملی داشته باشد، مجبور است هرچه را که قبلا میشناخت رها کند و دنبالهرویِ رابینسون کروزوئه شود.
بلاتریکس لسترنج
هفتسالی میشود که بردهی مواد مختلفام؛ مورفین، کوکایین، اتر و الکل. تور تمامنشدنی آسایشگاهها، بیمارستانهای روانی، و زندگی در جامعه (تحت نظربودن و اقدامات تامینی) با اینکه به افسارکردن اعتیادم انجامید. و همراه آن، چالش همیشگیام با پول، که با آن زهر شیطانیای را بخرم که مرا در خود حل میکند، همان حسابداری تقلبی و به ظاهر هوشمندانه برای فریبدادن ذیحسابها، نمایش همیشگی برای اینکه کسی بویی نبرد.
ماراتن
شاید برای این باشد که تمام قوتام را برای ترک الکل گذاشتم، شاید برای اینکه همزندانیهایم نیز مانند خودم درگیر این مساله بودند. نیاز به تنباکو، نیازی است جهانی که از هر زندان، هر هلفدونی، هر تاسیس اصلاحی شنیده میشود، و هوس برای تنباکو همان چرخی است که گروههایی را که همیشه از زیر سیستم مراقبت قسر درمیروند، هدایت میکند.
ماراتن
چهقدر احساس خوبی بود، وقتی به سلولام بازگشتم و ریههایم را با دود خوشبو پر میکردم، در مقابل آنلحظه از لذت گذشته و آینده به یک اندازه بیاهمیت بود. زندان اصلا بد نبود، اگر اجازهی چنین خوشییی را به تو میداد.
ماراتن