بهرام دیگر از این کوچه نخواهد گذشت و هرگز برای هیچ دختری کاری را نخواهد کرد که قادر بود برای طلا انجام بدهد: تمامِ یک تابستان جان بکند تا پول کافی برای عکسگرفتن از او را دربیاورد. دیگر به این فکر نخواهد کرد که سیبها را توی جیبش نگه دارد تا با دختری مثل طلا قسمت کند...
فرناز
پوستاندازی فقط با دردِ تغییر انجام میشود.
فرناز
این همه بلوا برای چه؟ مگر چه چیزی قرار بود تغییر کند؟ شاهی جایگزین شاه دیگری میشد، بیجنگ و خونریزی: از حیاط کوچکِ یک زن روستایی، چشمانداز همان بود.
فرناز
خاله گوهرش به او گفت: «زن با درد زن میشود. حالا خودت میبینی، هر بار که وظیفهات را بهعنوان یک زن انجام بدهی، درد هم خواهد بود. قاعدگی، زفاف، زایمان... بهتر است که درد را دوست بداری و عزیزکردهات باشد. آن را همچون چای بنوش که بار اول مثل زهرمار تلخ است، اما بعد، اگر بپذیریاش، به تو قوت قلب میدهد.»
فرناز
- یک موضوع هست که میتوانیم به آن ببالیم: ما ایرانیها، مخترعِ تنها دو چیزی هستیم که انسانها را از بیرحمیِ سرنوشتشان دلداری میدهد: بهشت و شراب! و بهتر از آن، شاعرانمان، آراسته به اصالتِ زبانمان، این دو را در یک مصرع به ما پیشکش میکنند!
وقار
خلاصه که پسرم، به عمرِ من، و متأسفم که اینگونه میگویم، به عمرِ تو و به خیالم بچههای تو هم این کشور رنگ آرامش و آزادی را به خود نخواهد دید. آزادی به چه کار میآید، وقتی بردگی اینقدر مصیبتبار است، مصیبت چنین شاعرانه است و شعر اینقدر فارسی است!
وقار