بریدههایی از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
۳٫۹
(۸۲)
زیر سقفی با گچبریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند.
میم. خ
برای میرآقا زندگی مثل سال بود نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد.
R.Khabazian
گریه مثل کلید، دهان ماهرخ را باز کرد.
بلوط بنفش
رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم، ساکت بود.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
کمی سکوت شد، به اندازه یه کف دست
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
بیرون از اتاق، شب ورم کردهای میخواست لای چراغهای دور از هم دهکده، با پاهای تاریکی راه برود.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
همان شب، رودخانه برای رفتن تا دریا آنقدر با سروصدا آبهایش را به تخته سنگهای این طرف آن طرف زده بود که مردم دهکده از خواب پریده بودند.
R.Khabazian
دکتر گفت: همه ما توی کله خودمان دفن شدهایم!
ELNAZ
همان شب، رودخانه برای رفتن تا دریا آنقدر با سروصدا آبهایش را به تخته سنگهای این طرف آن طرف زده بود که مردم دهکده از خواب پریده بودند
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
دهان اسب پر از صدای دلش بود.
R.Khabazian
مرتضی بین مردهایی که به طرف پرده سرک میکشیدند راه باز کرد، خودش را از مردم کنار کشید، تا قدمزنان به ایوان خانهاش بازگردد، روی لبه ایوان بنشیند و به سکوت پارس کشیدن سگی که در حیاط میدوید گوش کند، تا به قهوهخانه برود و آنجا روی نیمکتی بنشیند و به صدای آب در لیوان روبرویش نگاه کند
بلوط بنفش
صفر فانوس را روشن کرد و از ایوان پایین رفت.
مرتضی دید یک مشت نور آویزان، پله به پله پایین میآید و تاریکی حیاط برایش راه باز میکند. روی تکانهای فانوسی که جلو میآمد تکهای از دیوارک مرغدانی روشن شد بعد تبری که به افرا تکیه کرده بود، یک لنگه دمپایی، بعد سرتاسر نردبانی که روی زمین افتاده بود.
بلوط بنفش
آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند.
R.Khabazian
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد میشه بدینش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه را بِدن به ما؟ بِدن به ما که چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش میکنیم، خودمون دفنش میکنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم.
razieh.mazari
به مادر طاهر، مارجان میگفتند و این در دهکدههایی پر از درخت زیتون یعنی مادری عزیزتر از زمین و زیتون.
Mahdi Fotouhi
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باور نکردنیش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود.
fereshteh
کوچههای رشت از توی گریه رد شدند.
R.Khabazian
این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رویاهای ما.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
زیر سقفی با گچبریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند.
R.Khabazian
کف دستهایش از صدای دلش پر شده بود
R.Khabazian
تاریکی خاکستری اول شب با آنها به طرف خانهها میرفت.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
ملیحه دسته چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تنش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی اسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکهای از آبی خیسش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختان ته کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوانهای چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگههای بازِ درِ یکی از خانهها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت. چتر به تنه درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پاییز، بیرمق و دور از شباهتش به یک چتر باز شده و آبی، افتاد.
کاربر ۴۲۸۸۹۰۹
مگر آدم میتواند چشمهایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن زیر میشود آسمان را دید که حتمآ دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پر از مورچه نمیشود و کرمها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورند. زیر سقفی با گچبریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند.
مشکات'
گر آدم میتواند چشمهایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن زیر میشود آسمان را دید که حتمآ دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پر از مورچه نمیشود و کرمها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورند. زیر سقفی با گچبریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند.
dorsa
. آفتاب بیگرمای پیش از برف، روی زمین افتاده بود. کلاهی از دستههای کلاغ روی درختان غان بود.
fereshteh
سکوت نبض و بیصدایی قلبش به عدد تبدیل میشد و همین اعداد از سنسور چسبیده به سینهاش راه میافتاد و از همان سقف سیاه میگذشت تا بر صفحه بزرگ شیشهای، روی دیوار سفید زیر زمین، معادله ساده یک مرگ را حل کند.
کاربر ۲۰۳۶۷۴۸
گاهی فکر میکنم که او نباید زیر لباسهایش مثل من غیر از خردهپارچههای کنار چرخخیاطی، استخوانی، چیزی داشته باشد.
کاربر ۳۱۴۲۸۴۳
حجم
۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۲۴,۰۰۰
تومان