
بریدههایی از کتاب جانستان کابلستان
۴٫۶
(۲۹)
اشک توی چشمهام جمع میشود. اینجا تنها جای عالم، خارجِ ایران است که میتوانی برگِ پذیرشِ هتل را به خط و زبانِ فارسی پر کنی...
rezamw3
علی شیرِ خدا، یا شاهِ مردان
دلِ ناشادِ ما را شاد گردان...
rezamw3
سراسر جمله عالم پر یتیمست
یتیمی در عرب چون مصطفا کو؟
سراسر جمله عالم پر ز شیرست
ولی شیری چو حیدر با سخا کو؟
سراسر جمله عالم پر زناناند
زنی چون فاطمه خیرالنسا کو؟
rezamw3
من از پرسه زدنِ در شهرها بیشتر چیز آموختهام تا از پرسشِ از کتب در کتابخانهها! برای فهمِ روحِ یک شهر، هیچ چارهای نیست الا پرسه زدن. روحِ شهر، عاقبت خود را نشان خواهد داد. شاید زیرِ سطلِ زبالهای باشد، یا روی سقفِ آسمانخراشی، یا پشتِ جعبه آینهای...
rezamw3
بعدتر با صنعتگرِ آزادهای ایراندوست آشنا میشوم که در پروژهای برای امریکاییها از جنس ایرانی استفاده میکند. او به من میگفت که «ده کارگرِ افغان معاش میدادم از جیب به مدت ده روز تا با تیغ (مِید این ایران) را زدوده کنند از روی جنس، که امریکاییها نفهمند...» و بعضی از ما چهقدر کاسبکارانه تا کردهاند با این مردم...
rezamw3
ندارم هیچ گونه (!) توشهٔ راه
به جز لاتقنطوا من رحمه الله
الهی عاجزم استغفرالله
تویی فریادرس الحمدلله
rezamw3
حمامِ عمومی رفتن هم حکایتی دارد! ترسِ از حمامِ نمره رفتن در بلادِ غریب نمیدانم برمیگردد به قیصر و برادرانِ آبمنگل یا خاطرهای که رفیقِ رزمندهام، سیدجلیل، سالها پیش از حمامِ نمرهٔ سقز و کوملهها نقل میکرد...
rezamw3
این روزهای اولِ میزان (مهرماه)، هرویان میگویند هوا پکه پوستین است! ضبط میکنم و بعدتر میفهمم که باید بنویسم پنکه-پوستین! یعنی ظهرها پنکه میخواهد و شبها پوستین!
Shadi
مهمترین عاملِ پیوندِ ما، زبان است و دین... این هر دو گرفتارِ تهاجمِ بیگانه است.
لاجورد
برای رفتنِ به هرات، یک قطعه عکسِ سه در چهار، گذرنامه و مدتی معطلی در کنسولگری و مرزِ دوغارون، کفایت میکند. ما همینگونه به هرات رسیدیم...
برای بعضی دیگر حتا همین مقدار تمهید هم ضرور نیست. پوشیدنِ لباس مزدوری و یک پروازِ نظامی دوربرد کفایت میکند. امریکاییان همینگونه به هرات رسیدند.
rezamw3
تا بدانم که گمنامی، صفتِ اولِ جوانمردان است.
زی
کاری از دستِ ما بر نمیآید... همان هتلی که هستید، حتما خوب است دیگر... هتلِ تجارت و نظری خیلی خوب است... انشاءالله مشکلی پیش نمیآید... خداحافظ!
از درِ کنسولگری بیرون میآییم. کالسکه را دوباره دونفری از نیمپله رد میکنیم و گیج و منگ در خیابان به سمتِ هتل راه میرویم...
راستی اگر من یک ایرانی بودم، که پولم را زده بودند، یا پاسم را دزدیده بودند و مثلا بضاعتم نمیرسید که در هتل اتاق بگیرم، چه باید میکردم؟
sepideh
من در عجب بودم که در چنین حوادثی که اصالتاً برای لعلکم تعقلون و لعلهم یتفکرون طراحی شده بودند، چهگونه گرفتارِ یتجادلون! شده بودیم.
rezamw3
«دو رهبر خفته در روی دو بستر، دو عسگر خسته در بینِ دو سنگر... دو رهبر پشتِ میزِ صلح خندان، دو بیرق بر سرِ گورِ دو عسگر...»
rezamw3
سالداتِ اتحادِ جماهیرِ شوروی را نوشتم، تا کدامین روز، کدامین کس، تفنگدارِ ایالاتِ متحدهٔ امریکا را بنویسد...
rezamw3
گمنامی، صفتِ اولِ جوانمردان است.
📚☕
جوانمرد مردمی هستند مردمِ این دیار.
نازنین زینب مهدوی فر
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
لاجورد
اصلِ گرفتاری، فرهنگِ بیگانهستیزی وارداتی ماست که به جای غریبنوازی سنتی ما نشسته است. بیگانهستیزی اگر باید، برمیگردد به بیگانهای که قصدِ چپاولِ سرزمینمان را داشته باشد، نه به همسایهٔ همخونی که تازه دیوارِ بینِ خانهٔ ما و او را همان بیگانه کشیده است.
زی
هرات، نه شهر ناژوهاست، نه شهرِ منارههای خونآلود... نه شهرِ حصارها و دروازههاست و نه شهرِ جنگها و غارتها... نه آنچنان است که مستشرقانِ دیروزی دیدهاند و نه اینچنین که غربیان و شرقیانِ امروزی میبینند...
زی
جوانمردی چهگونه پر میکشد و از مرزهای زمان و مکان میگذرد؟
زی
که گفتوگو شاید آیین درویشی نباشد، اما آیینِ سیاست هست!
زی
بیزینسِ من صادرات و وارداتِ کلمه است!
زی
مدام چشم میدوانم در سالن به دنبالِ دخترک با آن چشمانِ مورب و به جای او فراوان پیدا میکنم چشمانِ دیگری را... کودکان فراوانی کنارِ پدران و مادران، با چشمانی از جنسِ چشمانِ او... بلاکشِ هندوکش...
هر کدام از این چشمان، چه سرنوشتی خواهند داشت؟
زی
باز یادم هست که وقتِ خروج از اصفهان، یکی از دو دخترِ دوگانهگی مهمانِ هراتی، که در اتومبیلِ ما بود، سر برگرداند به سمتِ پرهیبِ شهر و آه کشید و گفت:
عجب طالعِ بلندی دارند آنها که در این شهر زندهگی میکنند...
و من یادم هست که همانجا دوباره برقِ چشمانِ دخترک هشتماهه را دیدم... برقِ چشمانِ بلاکشِ هندوکش...
زی
و باز یادم هست در ورودِ به ایران، مثلِ همیشه نبودم... هر بار وقتی از سفری به ایران برمیگردم، دوست دارم سر فرو بیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسهای بیافشانم... این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم... برعکس، پارهای از تنم را به جا گذاشته بودم پشتِ خطوطِ مرزی، خطوطِ بیراه و بیروحِ مرزی... خطوطِ «مید این بریطانیای کبیر»! پارهای از نگاهِ من، مانده بود در نگاهِ دخترِ هشت ماهه... بلاکشِ هندوکش...
زی
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان