در این فصل مسائل مهمی را بررسی کردیم. اول، به روشهای بیرونی کردن مشکل پرداختیم. اگر مراقب باشیم خودمان را با مشکل یکی ندانیم، احتمالاً فرصتی برای تغییر رابطهمان با مشکل به دست میآوریم. این اولین قدمِ مهم برای بازنویسی قصههای زندگی است. دوم، بررسی کردیم که لحظههای بینظیر ــــ آن زمانهایی که تأثیر مشکل روی ما کمتر استــــ چگونه راهی برای تضعیف مشکل پیش پای ما میگذارند. سوم، تحقیقی انجام دادیم تا بدانیم چه مهارتهای ویژهای برای گذر از روزهای سخت داریم.
سارا
«ببین، من هنوز اینجا هستم. فراموشش نکردهام و قرار هم نیست فراموش کنم، ولی زنده ماندهام.»
leila
تغییر دو طرف معادله: در کودکی، مادرم همهجوره مراقبم بود. حالا همهچیز برعکس شده. من وابسته به او به دنیا آمدم و او وابسته به من از دنیا میرود. تقارنی در این اتفاق هست، چیزی شبیه شعر.
Mr.nobody
وقتی فهمیدم اچآیویمثبت هستم، عضو جامعهٔ اتانازی شدم و بروشورهایی بین پزشکان، خویشاوندان و دوستانم پخش کردم. مراسم خاکسپاریام را برنامهریزی کردم و هزینهاش را پرداختم. همیشه در زندگیام به من میگفتند مایهٔ زحمت همهام. تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت کسی را به زحمت نیندازم، مخصوصاً با مرگم. من به آدمها اعتماد ندارم. اعتمادم مدتها قبل از بین رفته. وقتی فقط سهساله بودم خانوادهام من را فروختند. سالها بعد که به استرالیا آمدم غریبه بودم، بعد غریبهای با گرایش متفاوت شدم و بعدتر هم غریبهای بیمار با گرایش متفاوت. یاد گرفتم که آخرش فقط خودت را داری؛ تنها هستی.
leila