
بریدههایی از کتاب گاوخونی
۳٫۷
(۳۸)
آدمی که پدرش میمیرد، برای دیگران اهمیّتی پیدا میکند. تا پدرم نمُرده بود، حتّا دخترعمّهام داخلِ آدم حسابم نمیکرد.
mohlvlv
راستی هر کسی آرزویی داشت و پس من هم آرزویی داشتم و از خودم پرسیدم آرزوی من چی بود و به خودم گفتم آرزوی من این بود که پدرم
آرزوی من این بود که پدرم
آرزوی من این بود که پدرم میمُرد. و حالا که مُرده بود، هیچ آرزویی نداشتم.
محمدرضا فرهادی
رودخونهی ویسلا که از ورشو رد میشه. اون قدر پُرآبه که روش کشتیسواری هم میکنند. میریزه به دریا. اونجا همهی رودخونهها میریزند به دریا. من گفتم ما هم یه رودخونه داریم که میریزه تو باتلاق.
محمدرضا فرهادی
این روزها خوزستانیها در اصفهان زیاد بودند. و حالا که اینجا بودند، به جای این که در شهرِ خودشان و سرِ خانه و زندگیِ خودشان باشند، قایقشان را هم، به جای این که روی کارونِ خودشان بیندازند، روی زایندهرود میانداختند.
mohlvlv
آدمی که پدرش میمیرد، برای دیگران اهمیّتی پیدا میکند. تا پدرم نمُرده بود، حتّا دخترعمّهام داخلِ آدم حسابم نمیکرد.
جاننگار
«گاوخونی آنجاست/
با راهیانِ آب/
آبستن و پریشان.»
R.Khabazian
میگفت اگر همسایهها یا یکی از مشتریهات تو را به این حال ببینند، چه میشود؟ بیچاره از دستِ این مشتریهای خیالی بود که دق کرد و مُرد.
za_hra
گاوخونی
یک داستان
نویسنده: جعفر مدرس صادقی
نشر مرکز
کاربر ۸۸۶۹۴۴۸
دخترعمّهام به من رساند که هر کاری میخواهم بکنم بکنم، چون خواستگاری دارد که پدر و مادرش هم موافق اند و میخواهند بدهندش به او. این سیاست را اغلبِ دخترهایی که میخواهند شوهر کنند به کار میبرند ــ این را میدانم.
za_hra
یک قیمتی میگفتم. قیمتِ بالایی میگفتم. چون که میدانستم این طور میخواست.
آن وقت، او قیمتِ پایینی میگفت.
من تعجّب میکردم. چون که میدانستم این طور میخواست.
za_hra
اینپا و آنپا میکردم تا تکان بخورد و تکانم بدهد. و تکان که میخوردم، قایق و رودخانه و درختهای آنطرفِ رودخانه هم تکان میخورد.
za_hra
فرّاشهای دبیرستان همان فرّاشهای قدیمی بودند. امّا من را یادشان نمیآمد و راهم نمیدادند تو. منی که چندین سال هر روز به زور توی این خرابشده نگهم میداشتند، حالا نمیتوانستم یک دقیقه بروم توش.
za_hra
حجم
۶۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۶۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان