بریدههایی از کتاب پرنده من
۳٫۹
(۱۶)
این تنهایی همانی نیست که هر روز حسرتش را میخورم. بیشتر شبیه بیکسی است. انگار همه تو را اینجا گذاشته و رفتهاند.
الناز خزایی
کانادا مثل باکو نیست که هر وقت خواست بتواند بیاید. کانادا آن طرف دنیاست و دنیا فقط برای پولدارها کوچک شده است. برای ما هنوز هم بزرگ است، خیلی بزرگ.
Faran
نمیدانی که تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بیعلاقگی، نزدیک هم ایستادهاند و تظاهر به همبستگی میکنند.
بهاران بانو65
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایه تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بیمهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچهای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت.
Reyhan Rmp
تو از تغییر میترسی. از تحرک میترسی. ماندن را دوست داری. فکر میکنی دنیا به همین شکلی که میخواهی میماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ اینقدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کردهای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو میکنی».
Gloria
نمیدانی که تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بیعلاقگی، نزدیک هم ایستادهاند و تظاهر به همبستگی میکنند.
بهاران بانو65
بعد هم یک روز درد میآید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمیکردی.
sana
«کسی که پرندهاش از جایی پر بکشد، مشکل میتواند همان جا بماند. در خانه خودش هم غریبه میشود».
sana
توی تاریکی راه میافتیم و من کارم را شروع میکنم. تارم را مثل عنکبوتی تند و تند به دور خودم میتنم و میان تارم راه میروم. این تار مقاومتر از هر چیزی است. امیر شروع به حرف زدن میکند و من دارم تند و فرز مثل زنی که چشم بسته هم میتواند جلیقهای را ببافد کارم را ادامه میدهم و توی دلم میگویم.
«حالا اگر میتوانی حالم را بگیر».
بهاران بانو65
سالها بعد یاد گرفتم که حرف میتواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.
sana
«او میرود. میدانی که میرود. تو زودتر این کار را میکنی، قبل از این که تنها بمانی و بازنده بشوی».
sana
از حالا بیچاره عصرهای طولانی بدون او هستم.
sana
امیر روزی که به زندگی دیگر ایمان پیدا کرد من کجا بودم؟
sana
همه دارند زندگی میکنند. فقط من مردهام.
sana
«امیر باز هم فیلش یاد هندوستان کرده».
میگویم این فیل نیست کرگدن است. کرگدن همیشه تنها میرود. ایکاش من هم فیلی داشتم که هوای هندوستان یا جای نزدیکتری میکرد.
الناز خزایی
بچهها نگاهم میکنند. عروسک شادی را از دستش میگیرم و شکمش را فشار میدهم. عروسک گریه میکند. میگویم «مثل این».
باتری را از دلش درمیآورم و دوباره عروسک را فشار میدهم. میگویم «میبینی، اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آنوقت میشود هر کاری با تو کرد. چون کسی نمیفهمد».
ضربه محکمی به عروسک میزنم. موهایش را میکشم. از شادی میپرسم آیا میفهمد؟
لحنم زیادی خشن شده است. شاهین با قدردانی نگاهم میکند ولی شادی گریه میکند. دستی به سر عروسک و دستی به سر او میکشم و سخنرانیام را تمام میکنم.
الناز خزایی
بعد از تمام شدن نامه امیر میگوید «چه روزگار سیاهی میگذرانیم». این حرف مال عصر است وقتی که بعد از یک روز اضافهکاری به خانه میآید و جلو کولر وامیرود و آه میکشد. نه مال صبح که زمان کار است و هنوز هم وقت هست که دنیا عوض بشود.
الناز خزایی
حجم
۱۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
تومان