
بریدههایی از کتاب کی، کجا و چگونه آقای ایزدی دیوار صوتی رو می شکند؟
۳٫۶
(۱۴)
میخواست فائزه را صدا بزند، اما با چه اسمی؟ فائزه؟ نباید اسم زن غریبه را توی خیابان داد زد، آن هم نُه و نیم شب. نُه و نیم هم نه، بیست دقیقه به ده. خانم بهرامزاده چهطور؟ همان اسمی که برای رانندههای آژانس روی تکهکاغذی مینوشت. نه، زیادی رسمی بود. کاش بین اسم کوچک و بزرگ زنی که دوستش داری، یک اسم دیگر هم بود، نهچندان خصوصی و نه آنقدر رسمی.
مرتضی بهرامیان
این احتمالاً خوشبیارانهترین بدبیاری امروزش بود.
mt
نمیشود هر طور دلت میخواهد بکوبی توی سرشان و هر جور عشقت میکشد عزراییلشان باشی. سگکُشی راه دارد.
«انگار آدم میکوبه تو سر سنگ.»
ایزدی حرف جوانک را با «آره» ای که تهمایهٔ درد داشت تأیید کرد و دستکشهاش را درآورد و از پنجره انداخت بیرون.
«دهتا دیگه میزدم کتفم درمیاومد، آقا.»
«باید قبلش خودمون رو گرم کنیم.»
«یعنی بریم پارک بدویم؟»
مرتضی بهرامیان
جربزهاش را در خودش نمیدید. توانش را نداشت. بیرحمیاش را نداشت. آدمیزاد برای یک کارهایی دستوپا ندارد، خاکبرسر و ذلیل است. باید قبول کند. هر گهی برای خورده شدنْ دهان خودش را میخواهد، و این همان گهی بود که ایزدی دهانش را نداشت.
mt
ایزدی زیر دستوپای شهری راه میرفت که دستکم نصف مردمش خُل بودند و ظاهراً خود او هم جزءشان بود.
mt
تهران آمدنش همیشه یک ربطی با بیماری داشت. تهران بیمارستان بزرگی بود که خیلیها برای خوب شدن داخلش ریخته بودند.
mt
آدم توی تهران دلش تنگ نمیشود. اگر برای دلتنگی وقت نداشته باشی، دلتنگ کسی و جایی نمیشوی. به قول مادر غصه مال بیکارهاست.
mt
ایزدی قدرتدار شده بود. چه استعارهای! مردی ضعیف در ماشینی بالابلند و سینهستبر احساس مردانگی میکند. دیدن آدمها و ماشینها از بالا حس عجیبی داشت؛ همینطور دیدن سگها.
mt
وقتی زنی را به اسم کوچک صدا نکرده باشی، حتماً «دوستت دارم» هم به او نگفتهای. قانونش این است: اول باید کسی را به اسم کوچک صدا بزنی، بعد به او بگویی دوستت دارم. این قانون یک «بتوانی» کم دارد: اول باید بتوانی کسی را به اسم کوچک صدا بزنی، بعد به او بگویی دوستت دارم.
mt
فقط مردهایی که مرد نیستند از عشق، از اینکه به زنی بگویند دوستت دارم، واهمه دارند.
mt
اندازهٔ ماشین معیاری برای سنجش قدرت و مردانگی است.
mt
فکر کرد از چهل سال پیش تابهحال انگار هیچ کشف جدیدی در زمینهٔ پخت خرچنگ اتفاق نیفتاده و شیوه همان شیوهٔ رفقای پاپتیاش پشت ساختمان تلفنخانه است.
mt
واقعاً چه اهمیتی دارد مُردهٔ آدم، جنازهاش، کجا دفن شود؟ محل دفن فقط برای زندهها اهمیت دارد: نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک.
mt
او فقط کمی پایان مادرش را جلو انداخته بود، همین. شتاب دادن به مرگی کُند، قتل نیست. هست؟ نیست.
(بهدرک.)
mt
زندگیاش پُر بود از تصمیمهای آنی و کارهای بیخاصیت نصفهنیمه. هیچ کاری را تمام نکرده بود. شاید دلش میخواست با تمام کردن کار سگها، یک کار تمامشده توی زندگیاش سند بزند.
mt
سختی مرگ، دشواری کُشتن تا ابد که همراه آدم نمیماند. فقط چندتا کُشتهٔ اول این شانس را دارند که موجب تأثر و تأسف کسی شوند که جانشان را میگیرد. بقیه فقط میمیرند و در بهترین حالت عددی میشوند در آمار، لاشهای روی لاشهها، قبری در قبرستان.
mt
آخرینبار دو سال پیش برای تهیهٔ داروهای مادرش آمده بود تهران. پس از مرگ کریمه هم دو سهبار برای درمان قرمزی دستهای آوا آمده بود. تهران آمدنش همیشه یک ربطی با بیماری داشت. تهران بیمارستان بزرگی بود که خیلیها برای خوب شدن داخلش ریخته بودند.
چهقدر تهران برق میزند. همیشه روشن، همیشه روز، پُر از مغازه، پُر از خیابان، پُر از پارک و بستنیفروشی و پلهبرقی، پُر از ماشینهای رنگارنگ و لباسهای رنگارنگ و غذاهای رنگارنگ. دخترها و پسرهای شیک، دست در دست هم راه میروند و خوشحالاند. آدم توی تهران دلش تنگ نمیشود. اگر برای دلتنگی وقت نداشته باشی، دلتنگ کسی و جایی نمیشوی. به قول مادر غصه مال بیکارهاست.
حسین احمدی
بعد از دیدن آن عینک قرمز ایزدی فهمیده بود که شیک بودن مسئلهٔ مهمی است. شیک بودن ملاک مشخص و واضح و قطعیای است که نشان میدهد چهطور آدمی هستی، چهقدر میارزی، اهل کدام شهر، کدام منطقه، کدام محلهای. باید شیک بود، لااقل برای دیگران… اصلاً فقط برای دیگران، برای شکل دادن به طرز فکر دیگران دربارهٔ خودمان. شیک بودن برای خود، پوک و فریبکارانه است. دلش یکآن برای عینک قرمز تنگ شد.
حسین احمدی
حجم
۲۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۳ صفحه
حجم
۲۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۳ صفحه
قیمت:
۱۶۳,۰۰۰
۸۱,۵۰۰۵۰%
تومان