
بریدههایی از کتاب توبه شکن
۳٫۷
(۱۲۱)
وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحیم
«و من توبه پذیر مهربانم»
روژینا
«یاد تو افتادم، «توبه» رفت از یادم
جان خستهام را، به دست تو دادم
با چشمان بسته، به پایت افتادم
دور از عشقت حالا، در دستان بادم
چه آسان شکستم، آن عهدی که بستم
محکمتر گرفتم، دستت را در دستم
گفتم درد من را درمان کن که خستم
دردم را ندیدی، من توبه شکستم!
من توبه شکستم!
لعنت به آن لحظه که چشمم به چشم تو دوختم
نفرین به آتش عشقی که من در آن سوختم!
سوختم، سوختم...! »
روژینا
«من پریشان شدهٔ
موی پریشان توام!
کفر اگر نیست بگویم...
که مسلمان توام!»
NilGooN
کاش مثلا دنیا هم قصههای رنگارنگ ننهتاج بود و قاصدک از این خانه فرار میکرد و کسی نجاتش میداد. کسی که نامش شاهزادهٔ رویاها بود و با یک اسب سفید! اصلا اسبش که مهم نبود. رنگش هم مهم نبود. فقط کاش کسی بود و حتی بی اسب و بی هیچ چیزی، فقط کاش بود! دلش خنده میخواهد که برای حال خود بخندد و نایش را هیچ ندارد، وگرنه قهقهه میزد وسط برهوت آن کوچه برای این زندگی و این حال خود!
Yasi
ـ یه نگاه به دور و برت بنداز! اینجا جای یه دختر تنهاست؟ وسط این جاده؟ با اینهمه برو بیای همه نوع آدمی!؟
صدایش ناخودآگاه بالا میرود و ساعتش را جلوی چشم قاصدک میگیرد:
ـ ساعتو نگاه کردی تو؟ میفهمی تو؟ متوجهی یا هنوز اون الکل کوفتی راه و چاه نشونت داده؟!
قاصدک با داد آخر او بیاراده قدمی عقب میرود. محمدمتین دندان روی هم میفشارد و دست مشت میکند. میشنود صدای داد دخترک را؛ مانند خودش منفجر میشود و میگوید:
ـ جا نداشتم!
Yasi
«آدمهای امن!»
بیشک همانهایی هستند که میتوانی همهچیز را بیکم و کاست به آنها بگویی و هیچ واهمه نداشته باشی از قضاوت و یا تحقیر و یا زخمی که بر تنت کاشته شود. چرا که یا نمیگذارند و یا... یا ندارد، میگویی و هیچ قضاوت و تحقیر نمیشوی، هیچ!
NilGooN
ـ یه سری دردا فقط واسه فراموش نشدنن، فراموشی اونی که باید فراموش میکردی و نکردی!
NilGooN
به این سکوتهای او عادت داشت. معین همیشه میخندید و میگفت از کوچکی خیلیها فکر میکردهاند برادرش لال است. از بس که کم حرف میزند و اگر هم میزند، برعکس معین با آرامش حرف میزند!
Yasi
مکث میکند. دلش دیواری میخواست برای سر در آن کوبیدن، بارها و بارها.
Yasi
«عشقت چرا تاوان من شد؟
رفتی غمت، پایان من شد!»
کاربر ۶۷۸۶۰۶۹
باباها که میان، بچهها پر میگیرن، دیدی؟ باباها که میان، بچهها پرواز میکنن! باباها کوهن، بوی خوب میدن، بوی زندگی!
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
«مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد»
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
! عشق آرامش میآره، من و معین، تنها چیزی که به هم ندادیم آرامش بود! عشق که ساده نیست، وقتی واردش میشی عین زمینی میمونه که هی بیل میزنی و میکَنی و لایهبهلایهش با یهچیز متفاوت مواجه میشی! شاید خسته شی، شاید کم بیاری، عذاب بکشی از اینکه اونهمه اذیت شدی و به مرکز زمین نمیرسی، اما جا نمیزنی! چون میدونی یه مرکز زمین وجود داره که گنجه! که اوج عشقته و بالاخره نتیجهش رو میبینی! اما یهوقتی یه علاقهٔ بیپایه و اساس شروع میشه، شناخت کافی از هم ندارن، تا یکی ضعف نشون میده، اون یکی جا میزنه! این دست میکنه تو دماغش، اون یکی میگه عق و... خداحافظ!
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
مادر بودن از جنس چه بود؟ مثلا آب باشی و برای سیراب شدن فرزندت از دل کوه گذر کنی؟ یا که نه، سنگ باشی و برای غم دردانهات آب شوی؟!
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
«سکوت چند نوع است؛
یکی، بعد از آن حرفهایی است که نباید میشنیدی و شنیدی!
عجیب است، انگار که از بیرون تنها سکوت باشد و سیاهی مطلق، از درون اما... هی صدای شکستن میآید، هی فروریختن!»
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
همه گریه میکنن بابا، همهٔ اونایی که دل دارن و یهوقت دلشون سر ریز میکنه.
کاربر ۳۳۷۵۵۳۰
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶۰ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
۴۵,۰۰۰۷۰%
تومان