بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گوهر شب چراغ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گوهر شب چراغ

بریده‌هایی از کتاب گوهر شب چراغ

نویسنده:مظفر سالاری
امتیاز:
۴.۷از ۸۸ رأی
۴٫۷
(۸۸)
درس می‌خوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس می‌خوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.»
ketab1393
امام رضا (ع) همه‌جا هست. از دور هم می‌شود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من می‌روم نوکری حضرت را بکنم.
h.114
اگر با خدا معامله کردید، خرابش نکنید. حیله و تقلب در کار نباشد. کسی که با خدا معامله می‌کند باید خیالش راحت باشد که ضرر نمی‌کند.
reyhaneh1
«تنها سرمایهٔ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه‌لحظه‌اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته‌اند برای استراحت.»
محبّ علی
یک روز پرسیدم: «از این‌همه نماز خواندن خسته نمی‌شوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکه‌های طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسه‌ای دستت باشد، سعی نمی‌کنی تمام سکه‌های طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع می‌کنم.» گفت: «تنها سرمایهٔ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه‌لحظه‌اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته‌اند برای استراحت.»
Chamran_lover
تازه تو فقیر نیستی. کسی که به سیدالشهدا خدمت می‌کند، ارباب است.
h.114
دکترها تعجب می‌کنند که هنوز زنده‌ام! عمر دست خداست! آن روز دکتر به من گفت: «چون سینه‌ات خون‌ریزی دارد، نباید حرف بزنی.» همان شب، چهار منبر یک‌ساعته رفتم. آن دکتر، سی‌وشش سال است که مرحوم شده و من هنوز زنده‌ام! وقتی ائمه این‌طور هوایم را دارند، چرا من تا جان در بدن دارم و نفس می‌کشم، خدمت نکنم!
Chamran_lover
هرکس با خدا معامله کند، بیشتر از آنچه فکر کند، گیرش می‌آید
Abes315
دو چیز از شما می‌خواهم: اول، وظیفه‌ام را بشناسم؛ دوم، به وظیفه‌ام عمل کنم.
درخت سَرو
فرزند! حرفی نزن که ناشکری باشد! برو در را باز کن. شاید آدم گرفتاری باشد و خدا مقدر کرده که گره کارش را به دست ما باز کند و ثوابی ببریم. شاید همین کار خیر، سبب نجاتمان در آخرت شود. نعمتی است که خدا چنین فرصتی در اختیارمان می‌گذارد.
Abes315
خوب بود و خوبی‌اش را مخفی می‌کرد، گرچه خوبی از وجودش تراوش داشت. در برابر خدا، خودی نمی‌دید که خودش را بگیرد و در پی خودنمایی باشد. مردم را دوست داشت و خویش را خدمت‌گزارشان می‌دانست. به همه خیر می‌رساند و چیزی از کسی نمی‌خواست.
Chamran_lover
هرکس با خدا معامله کند، بیشتر از آنچه فکر کند، گیرش می‌آید.»
درخت سَرو
جوانان قدر یکدیگر را بدانید! خوب درس بخوانید. ما دکتر و مهندس باایمان می‌خواهیم تا این مملکت پیشرفت کند و محتاج بیگانه نباشد.
محبّ علی
امام رضا (ع) همه‌جا هست. از دور هم می‌شود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من می‌روم نوکری حضرت را بکنم.
اللهم عجل لولیک الفرج
هرکس با خدا معامله کند، بیشتر از آنچه فکر کند، گیرش می‌آید.»
کاپتا
داشتم از زندگی تازه‌ام لذت می‌بردم که گرفتار سودا شدم. التهاب پوست از دست‌هایم شروع شد و به گردن و بدنم رسید. اگر زیلوی حجره را می‌تکاندم یا جارو می‌زدم، تنم به خارش می‌افتاد. انگشتان و پلک‌هایم ورم می‌کرد و می‌خارید و بیخ چشم‌هایم می‌سوخت. بردباری زیادی به خرج می‌دادم که در مجلس درس و مباحثه، خودم را نخارانم. گاهی تاول‌ها عفونت می‌کرد و لباسم آلوده می‌شد. طلبه‌ها به گمان اینکه سودا واگیردار است از من دوری می‌کردند
Chamran_lover
از من دوری می‌کردند. اگر چشم‌هایم می‌سوخت و پلک‌هایم ورم می‌کرد، اسپرزه را در آب تمیز می‌ریختم و آرام حرارت می‌دادم. لعابدار که می‌شد، روی پلک‌هایم می‌کشیدم. سماق را در گلاب می‌خیساندم و صاف می‌کردم و در چشمم می‌چکاندم. خارش دست و گردن و بدنم که شدت می‌گرفت، در حجره‌ام را از پشت می‌بستم و پرده را می‌انداختم و به بدنم سرکه یا گلیسیرین و نشاسته می‌مالیدم. پس از آنکه خارش و التهاب پوستم آرام می‌گرفت، بقچه‌ام را برمی‌داشتم و به حمام می‌رفتم. در حمام خودم را با مخلوط سدر و ماست می‌شستم
Chamran_lover
یک روز روی منبر گفتم هرکس فلان عمل صالح را انجام دهد، خدا به او حوریه‌ای می‌دهد. یکی که می‌دانستم آدم درستی نیست، صدا بلند کرد که حاج شیخ! ما یکی کممان است. گفتم بگذار همین یکی را بدهند، بعد ناز کن. حکایت حال خودم است. بگذار خودم از پل صراط بگذرم، چشم!
Chamran_lover
«من فقط دو نفر را در عمرم دیدم که خالی از هوای نفس بودند. یکی مرحوم حاج شیخ حسین زاهد در تهران و دیگری مرحوم حاج شیخ غلام‌رضا در یزد، اما همت عالی مرحوم حاج شیخ غلام‌رضا را هیچ‌کس ندارد!» آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری
Abes315
«فقیر و ندار نیست. زاهدانه زندگی می‌کند. دلش بندِ مال دنیا نیست، وگرنه پول مثل قناتی که از زیر خانه‌اش می‌گذرد، به دستش می‌آید و می‌رود.»
محبّ علی
نفسش که جا آمد، دوباره دراز کشید. صدای در خانه آمد. حلقه بر در می‌کوبیدند. ناراحت شدم. مردم وقت نمی‌شناسند. حالا وقت در زدن است؟ نمی‌گذارند استراحت کنید. نشست و انگشت روی دماغ گذاشت. فرزند! حرفی نزن که ناشکری باشد! برو در را باز کن. شاید آدم گرفتاری باشد و خدا مقدر کرده که گره کارش را به دست ما باز کند و ثوابی ببریم. شاید همین کار خیر، سبب نجاتمان در آخرت شود. نعمتی است که خدا چنین فرصتی در اختیارمان می‌گذارد.
کتابدوست
حاج شیخ کنار گاراژ از الاغش پیاده شد. بازاری‌ها دورش را گرفتند. شیخ حسین و شیخ علی پیش آمدند. پولی را که توی پاکت بود، تحویل دادند. یکی از بازاری‌ها با دلخوری گفت: «حضرت آقا! شما جان طلب کنید! اشاره کنید تا ما دکان و خانه‌مان را بفروشیم و پولش را تقدیم کنیم. این کارها یعنی چه! گرو گذاشتن کتاب، دیگر چه صیغه‌ای است؟»
Chamran_lover
من از نوجوانی این نوع زندگی را آموخته‌ام. فقرا وقتی می‌بینند من مثل آن‌ها زندگی می‌کنم، تسکین پیدا می‌کنند. پولدارها هم می‌فهمند که ارزش انسان به تجملات و ریخت‌وپاش نیست.
محبّ علی
افسار الاغ را از دست شیخ حسین گرفت و ایستاد. سر الاغ را رو به آبادی چرخاند. افسار را تکان داد و نُچ‌نُچ کرد. الاغ راه افتاد. برمی‌گردیم حاج شیخ حسین. شیخ حسین دوید و افسار را گرفت و همراهی کرد. چی شد آقا؟ می‌روید عروسی؟ می‌رویم عروسی. شیطان داشت گولم می‌زد. ته دلم را که وارسی کردم، دیدم قهر کرده‌ام و دارم از انجام وظیفه‌ام فرار می‌کنم. حالا می‌روم تا مشت بزنم تو چشم شیطان!
سیدحامد
خوش به حالت ماهی! داری از رودخانه می‌روی به دریا. قدر نعمت را بدان!
sss
آقاجان! نگذارید بیراهه بروم. دستم را بگیرید. بگذارید در دریای توحید شما غوطه‌ای بخورم. دو چیز از شما می‌خواهم: اول، وظیفه‌ام را بشناسم؛ دوم، به وظیفه‌ام عمل کنم. آقاجان!
F.Amini
امام رضا (ع) همه‌جا هست. از دور هم می‌شود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من می‌روم نوکری حضرت را بکنم.
مصطفی
من از قضا با دیدن طلبه‌هایی که در گوشه‌وکنار صحن‌ها و رواق‌های حرم، دوبه‌دو، مباحثه می‌کردند، به طلبگی علاقه‌مند شدم. زائران می‌آمدند و می‌رفتند و طلبه‌ها، انگار در این عالم نباشند، زمانی آرام و زمانی با دادوقال، مباحثه‌شان را می‌کردند. در اطراف حرم رضوی چند مدرسه بود. گاهی پس از زیارت به این مدرسه‌ها سر می‌زدم. از نوع زندگی طلبه‌ها در مدرسه خوشم می‌آمد. ساده و سالم زندگی می‌کردند و با هم دوست و صمیمی بودند. شوخی می‌کردند و فارغ از هیاهوی دنیا می‌خندیدند. درس می‌خواندند، مباحثه می‌کردند و نان و کشکی می‌خوردند. با بهانه و بی‌بهانه، سفره‌ای می‌انداختند و در آش یا آبگوشت یا اشکنهٔ کم‌رمقی با هم شریک می‌شدند
Chamran_lover
هم درس می‌خوانم هم به شما کمک می‌کنم. کشاورز باسواد بهتر است یا کشاورز بی‌سواد؟ آدمِ کشاورز همیشه کنار زمینش است. زمین، آدم را زمین نمی‌زند. طلبه که بشوی و مزهٔ کتاب و درس را بچشی، می‌آیی و اصرار می‌کنی که می‌خواهم بروم اصفهان، می‌خواهم بروم نجف. آن‌وقت همیشه در راهی و در غربت. من و مادرت هم باید فراق بکشیم و امیدوار باشیم که بلکه قبل از مرگمان یک بار دیگر تو را ببینیم. همتت خوب است، اما بُنیه و مزاجت ضعیف است. آدم‌هایی مثل تو خیلی خود را زجر می‌دهند. بدن ضعیف که بخواهد همت قوی را همراهی کند، مصیبتی می‌شود برای خودش!
Chamran_lover
روزی از طلبه‌ها شنیدم که برخی برای فرار از مجازات یا برای رسیدن به خواسته‌هایشان، در حرم، بست می‌نشینند. من هم همان کار را کردم. به پدرم گفتم: «می‌روم بست بنشینم.» گفت: «مگر صدراعظمی که بروی بست بنشینی؟! حالا چه شده که هوس بست نشستن به سرت زده؟» گفتم: «خودتان بهتر می‌دانید! اگر نظرتان عوض شد، بفرستید دنبالم.» خندید و کدو را به من داد. خواب دیده‌ای خیر باشد! من که خم به ابرو نمی‌آورم. این یکی دو ماه، وقت استراحت کشاورز جماعت است. برادرت حسن هست و به من کمک می‌کند. هر وقت از بست نشستن خسته شدی، دست از پا درازتر برگرد و بیا!
Chamran_lover

حجم

۱۸۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۸۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان