‹آسان نیست، من و تو باید بر ویرانهها خانه بسازیم.›
n re
«راست میگویی، اما یادت باشد همه چیز موقت، پوچ، و کال است. میوه تا وقتی کال است بر درخت است و زیبا است، تا رسید از درخت سقوط میکند. کاش همهٔ ما کال بمیریم نه مثل من که به دلیل پیری یک حافظهٔ سنگین و بیخاصیت را حمل میکنم. من از کلمهٔ تجربه نفرت دارم. تجربه من با من به گور میرود.»
n re
این شقاوت مرگ است که دستهای من و تو را از هم جدا خواهد کرد که ما اختیاری نداریم، اما زمان حال که هنوز هست به پایان فکر نکنیم.
n re
جهان پس از شما برهوت سنگینی است و هیچچیز حتی آب گوارا نیست. همهٔ درها بسته میشود. همهٔ کلیدها گم میشود.
n re
من از مرگ هراس ندارم، مرگ شفابخش است.
n re
همهٔ حافظهام را دریا شسته بود؛ نه از زنانی که دوست داشتم خبری بود، نه از مغازههایی که در کودکی مرا برای خرید لباس برده بودند. من بودم و همهٔ حسرتهای گذشته که مرا رها نمیکرد.
n re
«یادتان باشد فراموش نکنید سرانجام سرنوشت آدمی دخمهایست بیپنجره و بینور.
n re
یادت باشد من و تو در شکافهای سنگها ماندهایم، هر تلاشی هم بکنیم مرگمان را به جلو انداخته و خود را ویران کردهایم.›
n re
هر چه مرا به گذشته ببرد، برایم رنجآور است. زمان حال را برای زندگی کردن خلق کردهاند، اما بدبختی این است که زمان حال به سرعت زمان گذشته میشود، اما چارهای نیست.
n re
دنیا یک باغ وحشت است که ورود به این باغ رایگان است.
n re