اعلیحضرتا، برای اینکه فراموش کنم، خواستم برم ورزش... کوهنوردی... پاهام رو کشیدن لیز بخورم پایین... خواستم از پله بالا برم، پلهها رو پوسوندن... افتادم پایین... خواستم برم سفر، گذرنامه بهم ندادن... خواستم از رودخونه رد بشم، پلهام رو خراب کردن...
رها
دلرحمیم من رو شکست داد.
رها
آتشنشان: من اجازه ندارم آتشِ خونهٔ کشیشها رو خاموش کنم. اسقف عصبانی میشه. اونها خودشون آتشهاشون رو خاموش میکنن، یا میدن راهبهها خاموشش کنن.
محمد
پیرزن: تو میتونستی یه سخنرانِ کل بشی، اگه یه کمی تو زندگی ارادهٔ بیشتری به خرج میدادی... من به خودم میبالم، من خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی برای همهٔ کشورها، برای اروپا، برای همهٔ قارهها حرف بزنی.
محمد
آقای مارتن: بالاخره ما نفهمیدیم وقتی زنگ میزنن کسی هست یا نه.
خانم اسمیت: هیچوقت هیچکس نیست.
آقای اسمیت: همیشه یکی هست.
آتشنشان: الان آشتی میدمتون. هر دوتون یهکم حق دارین. زنگ که میزنن گاهی کسی هست، گاهی هیچکس نیست.
amir_davari
من از پرندهای که تو صحرا بچَره بیشتر خوشم میآد تا چرندهای که تو هوا بپره.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷