سرش درد میکرد. صدایی مغزش را میخراشید؛ صدای سایش بدآهنگی همچون خشخش کاغذ. انگار یک نفر خندهای را گرفته، به شکل گلولهٔ بزرگ درهمپیچیدهای مچاله کرده و توی جمجمهٔ او چپانده بود. صدا با خنده گفت: هفت روز. هفت روز.
دختر با صدایی گرفته و خشدار گفت: «بس کن.» و صدا بس کرد. کمکم محو شد، تا اینکه حتی کلماتی که دختر فکر کرده بود شنیده از ذهنش پاک شدند، مثل بخار بازدم روی شیشه.
LoL
پن فریاد زد: «تو نباید از هم بپاشی!» انگار چیزی بود که میتوانست روی آن پافشاری کند. «من... من نمیذارم!» تریست قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد، حس کرد بازوهای پن با نیروی یک بازیکن راگبی دور بدنش قرار گرفت. «نباید!»
پن.
تریست چشمانش را بست و پن را محکم در آغوش گرفت.
- Caroline ٬`
همهچیز احتمال بود. هیچچیز قطعی نبود.
و این... این شگفتانگیز بود.
- Caroline ٬`
صبح. آخرین صبحم. فقط یه روز دیگه مونده...
- Caroline ٬`
آدمها میتونن خیلی تغییر کنن؛ بعضی وقتها فقط در عرض یه هفته.
- Caroline ٬`
تریست چشمانش را بست و پن را محکم در آغوش گرفت. خودش را به تنها چیزی که در دنیای عجیب و بیرحمش گرم و ملموس بود چسباند.
- Caroline ٬`