
بریدههایی از کتاب وداع با اسلحه
۳٫۶
(۱۶)
اشتباه ما همینه که فکر میکنیم هر چی که سن بیشتر میشه، آدم عاقلتر میشه. سن که بالا میره، آدم عاقل نمیشه، محتاط میشه.
دِڪے
دنیا همه را داغان میکند، ولی بعضیها در برابر سختیها قویتر میشوند. اما آنهایی که کوتاه میآیند، از بین میروند. دنیا آدمهای خوب، آدمهای محترم و آدمهای شجاع را به یک اندازه زجر میدهد. اگر جز این دسته از آدمها نباشی، باز هم به سراغت میآید، اما فرقش این است که چندان عجله نمیکند.
دِڪے
تا حالا دقت کردی غذا چقدر روی فکر آدم تأثیر داره؟»
گفتم: «آره موقع جنگ، خوراک باعث پیروزی نمیشه اما میتونه باعث شکست بشه.»
دِڪے
این را میدانم که شب و روز مثل هم نمیشوند، یعنی مسائل با هم فرق میکند و هر آدمی اخلاقی دارد و مسائل شب را نمیشود به واضحی روز توضیح داد، چون وقتی روز میشود، آن مسائل دیگر وجود ندارند. ولی اگر زندگی آدم در تنهایی و انزوا به شب برسد، خیلی وحشتناک است
دِڪے
«اصلاً عشقی به خدا نداری؟»
«بعضی شبها ازش میترسم.»
«باید عاشقش بشی.»
«من زیاد عاشق نمیشم.»
گفت: «چرا، میشی. چیزی که دربارهٔ شبها میگی. این عشق نیست. فقط حرص و تعصبه. وقتی عاشق باشی، دوست داری کاری برای عشقت انجام بدی. دوست داری فداکاری کنی. آرزوی خدمتگزاری داری.»
«من عاشق نیستم.»
«چرا هستی. میدونم که هستی. و بنابراین خوشبخت خواهی بود.»
«من خوشبختم. همیشه خوشبخت بودم.»
«این داستانش فرق میکنه. تا وقتی به دستش نیاری، چیزی ازش نمیفهمی.»
دِڪے
«وقتی کسی پیروز باشه، هیچوقت از جنگ دست نمیکشه.»
دِڪے
«یعنی امیدی نیست؟»
«همیشه امید وجود داره. ولی بعضی وقتها نمیتونم امیدوار باشم. همیشه سعی میکنم امیدوار باشم، ولی بعضی وقتها نمیتونم.»
دِڪے
همون روز اول که به دنیا میایم، سرنوشتمون تعیین میشه. اتفاق جدیدی نمیافته. همون روز اول هر چی باشیم، همون اتفاق میفته.
دِڪے
به هرحال آن زانو مال او بود. زانوی دیگر مال خودم بود. دکترها کاری میکردند که بدنت دیگر مال خودت نبود. سر و قسمت داخل شکم متعلق به خودم بود. شکمم خیلی گرسنه بود. پیچ و تاب خوردنش را حس میکردم. مغز مال خودم بود، ولی نه برای استفاده کردن و تفکر، بلکه فقط برای به یاد آوردن و البته چیز زیادی هم یادم نمیآمد.
دِڪے
شروع بارانهای پاییزی، تمام برگهای درختانِ بلوط ریختند، شاخههایشان لخت شد و تنههایشان از فرط بارش تیرهرنگ شد. تاکستانها کمپشت، خشک و بیشاخ و برگ شدند و زمین با آمدن پاییز یکپارچه خیس و قهوهایرنگ شده بود، گویی بوی مرگ میداد.
دِڪے
«به نظرت این وضعیت ادامه داره؟»
«نه.»
«چی قراره جلوش رو بگیره؟»
«بالاخره یک جایی درهم میشکنه.»
«ماییم که درهم میشکنیم.
دِڪے
تو آنقدر شجاع و ساکتی که یادم میره داری زجر میکشی.
دِڪے
«چی شده پدر؟ خیلی خسته به نظر میای.»
«خستهام، ولی حق ندارم خسته باشم.»
دِڪے
تو خیلی شجاعی. برای آدمهای شجاع هیچ اتفاقی نمیفته.»
«البته آدمهای شجاع هم میمیرن.»
«اما فقط یک بار.»
«از کجا معلوم. کی گفته؟»
«آدم ترسو هزار بار میمیره، ولی آدم شجاع فقط یک بار میمیره.
دِڪے
«کاش یک جایی داشتن که برن.»
«شاید به دردشون نخوره.»
«نمیدونم. بالاخره هر کس باید جایی داشته باشه که بره.»
دِڪے
من برای فکر کردن ساخته نشدهام. برای خوردن ساخته شده بودم.
دِڪے
جنگ خیلی از ما دور بود. شاید جنگی در کار نبود. اینجا که جنگی نبود. اما واقعاً حس نمیکردم که جنگ تمام شده باشد. احساس پسربچهای را داشتم که از مدرسه فرار کرده و حالا به این فکر میکند که الآن در مدرسه چه خبر است.
دِڪے
«فکر کنم نمیدونین شکست خوردن یعنی چی و واسهٔ همین فکر میکنین شکست بد نیست.»
Ashkan..
«فکر کنم نمیدونین شکست خوردن یعنی چی و واسهٔ همین فکر میکنین شکست بد نیست.»
دِڪے
ببینین، هیچ چیز بدتر از جنگ نیست. ما که تو آمبولانسیم، اصلاً تصورشم نمیتونیم بکنیم که چقدر بده. وقتی مردم میفهمن که چقدر بده، دیگه هیچ کاری از دستشون بر نمیاد و نمیدونن چطور تمومش کنن، چون دیوونه میشن. بعضیها هم اصلاً هیچوقت نمیفهمن. بعضی افراد هم از مافوقشون وحشت دارن. همینها باعث میشه که آتش جنگ روشن بمونه.»
«من میدونم که بده، ولی باید تمومش کنیم.»
«تموم نمیشه. هیچ پایانی برای جنگ وجود نداره.»
دِڪے
حجم
۲۷۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۷۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۹۰۰
تومان