بریدههایی از کتاب داستان کودکی من
۴٫۴
(۲۴)
اینکه آدم تنها کارش این باشد که برای تأمین معاش بدود و زحمت بکشد مرا راضی نمیکرد. اینجور زندگی بردگی بود و کیف و لذت نداشت.
sss
آدمهای خشک و خشنی بودند و حرکاتشان به آدمک میمانست، گویی مهربان بودن و مؤدب بودن را نشانهای از ضعف میدانستند.
Rasoul
و یک ساعت هم مرا به کتاب خواندن وامیداشت؛ چون خودش خیلی خوب کتاب میخواند.
_SOMEONE_
وقتی تقدیر در سرنوشت آدمیان دخالت میکند، رحم و انصاف سرش نمیشود.
_SOMEONE_
آدمی بودم رؤیایی که اشکم در مشکم بود و از زندگی پکر بودم، ضمن اینکه آن را میپرستیدم؛
Parastoo Khosravi
چنین بهنظر میآمد که آسمانخراشها وقاحتی بیرحمانه دارند و آداب و رسوم بندگان فانی خدا را بیپروا مسخره میکنند.
Rasoul
به زحمت درک میکردم که چنین وضعی برای ما بحران است، چون ما همیشه در وضع بحرانی بهسر میبردیم،
شیلا در جستجوی خوشبختی
این گفته نقل از جوزف کنراد است که به یکی از دوستانش نوشته بود: «از زندگی چنین احساسی پیدا کردهام که موش کوری هستم کز کرده در گوشهای، و هر آن منتظرم یکی سرم را بکوبد.» این مقایسه ممکن است با موارد حزنانگیزی از زندگی ما که همه با آن آشنا هستیم قابل تطبیق باشد، با این حال بعضی از ما ممکن است ضربه عاقبتبخیری بخوریم
Parastoo Khosravi
اما آن روز یکشنبه، وقتی من وارد اتاق شدم مادرم جلو پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. سربرگرداند و لبخند بیحالی به روی من زد.
_SOMEONE_
من میخواستم چیز بیاموزم ولی نه بهخاطر خود دانش و معرفت بلکه بهمنظور دفاع از خود در برابر تحقیری که معمولاً مردم نسبت به جاهلان و بیسوادان روا میدارند.
Parastoo Khosravi
من میدانستم که او غم و غصه زیاد دارد. سیدنی به سفر دریا رفته بود و اینک دو ماه بود که از او خبری نداشتیم. بهعلاوه چون پرداخت اقساط بدهی او به تأخیر افتاده بود آمده بودند تا چرخ خیاطی قسطی را، که مادرم به وسیله آن زندگی ما را تأمین میکرد، از او پس بگیرند.
_SOMEONE_
مسیح گفته بود: «اول سنگ را آن کس بیندازد که هرگز گناه نکرده باشد.»
samira
مادرم با دقت و وسواس خانهداری میکرد، چون زنی بود بسیار سرزنده و شاد و هنوز جوان که کمتر از سی و هفت سال داشت و میتوانست در آن اتاق محقر زیر شیروانی احساسی از صفا و راحتی بهوجود بیاورد.
_SOMEONE_
من در آوریل سال ۱۸۸۹، ساعت هشت در کوچه «ایست لین» خیابان «والورث» به دنیا آمدم. کمی بعد، خانواده ما به «وست اسکویر» در خیابان «سنت جورج» محله «لامبث» نقل مکان کرد. به گفته مادرم دنیایی که من در آن پا نهاده بودم دنیای خوشبختی بود. ما از رفاه و تنعم معقولی برخوردار بودیم.
مهدی تمدن رستگار
اکنون به فکرها و نظرهای خودم اعتماد داشتم و میتوانستم از این بابت از سنت متشکر باشم، چون گرچه او هم مثل من بیسواد بود ولی به ذوق و سلیقه خودش اعتماد داشت و این اعتماد و اطمینان را به من هم تلقین کرد.
amir.eb8
او تماشاچی عالیقدری بود و در برابر چیزی که به نظرش مضحک میآمد از ته دل میخندید.
amir.eb8
امیدها و رؤیاهای من برای آینده بستگی به آن یک هفته آزمایش داشت.
amir.eb8
فکر و روح من هنوز در پیلهای بود که گاهی بلوغ و پختگی با جهشهای ناگهانی از آن سر برمیکشید. در دخمهای از آیینههای زشتکننده گیر کرده بودم و جاهطلبی در من با حرکات ناگهانی و کوتاه تجلی میکرد. کلمه «هنر» هرگز نه به کله من فرو رفت و نه در قاموس من معنایی پیدا کرد. تئاتر برای من فقط راهی برای معاش بود و همین.
Rasoul
به زحمت درک میکردم که چنین وضعی برای ما بحران است، چون ما همیشه در وضع بحرانی بهسر میبردیم،
محسن
در آن لحظه که به اتاقکهای خود برمیگشتیم به لحن تحقیرآمیزی گفت:
«به تو حسودی کنم؟ خیال میکنی! من تنها در کونم بیش از همه اعضای بدن تو استعداد دارم.»
در جواب گفتم:
«بلی، استعداد تو فقط در کونت است!»
Arash
حجم
۱۹۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
حجم
۱۹۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
قیمت:
۱۱۶,۵۰۰
تومان