
بریدههایی از کتاب زندگی این پسر
۳٫۸
(۳۴)
مثل هرکسِ دیگری، او هم همزمان چیزهای متفاوتی میخواست؛ قلب آدمی جنگلِ تاریکی است.
شمیرانی
هر مسابقه را با این باور آغاز میکردم که قرار بود برنده شوم، و مسابقه را با این باور به پایان میبردم که من باید برنده میشدم
شمیرانی
بههرحال، فقط بچه زِرزِروها راجع به پدر و مادرشان نِق میزنند و شکایت میکنند.
شمیرانی
بهرغم همهچیز، ما دهاتی بودیم، و برای یک دهاتی نقطهٔ عطفِ سفر به شهر لحظهٔ ترکِ شهر است، لحظهای که شهر همچون تلهای که دیر بسته شده، پشتسرش بسته میشود.
شمیرانی
ما با اطمینان خاطرِ معصومانه و بیشرمانهای زندگی میکنیم که بین تمام انسانهایی که متولد شدهاند، فقط ما، تمهیدات ویژهای داریم که بهموجب آنها به ما اجازه داده میشود همیشه بیتجربه و معصوم بمانیم.
شمیرانی
قدرت فقط وقتی لذتبخش است که به رسمیت شناخته شود و بقیه از آن بترسند. شهامت و بیپروایی در ضعیفان برای قدرتمندان دیوانهکننده است.
mohammad taha
فقط ما سه تا، من، خودم و خودِ من.
آبی
قربانیها سزاوار سرزنشاند؛ بگذار مردم هرقدر دوست دارند تظاهر کنند که اینطور نیست؛ خودی باشی بهتر است تا غریب بیفتی؛ مغروربودن بهتر از مهربانبودن است؛ و همرنگ جماعت بودن بهتر از تنهابودن است، چون اینطوری بیشتر خوش میگذرد.
mohammad taha
باحالی، مثل استعداد شطرنج یا موسیقی، خودش هرکسی را که لازم بود پیدا میکرد. عوضی و نچسب بودن هم همینطور بود. عوضی و نچسب بودن خودش ما را انتخاب کرده بود.
liljohnishere
بدون اینکه چشم از آینه بردارد از من پرسید چطور بهنظر میرسد. من هم به او گفتم واقعاً زیبا شده است.
«همیشه همین رو میگی.»
«خب حقیقته.»
مادرم گفت: «خوبه.»
سکولاریسم مدرن
فصل بهار بود. زمین با برفهای ذوبشده اسفنجی شده بود، و اگر بهدقت گوش میدادید، در گرمترین روزها موفق میشدید صدای یکنواختِ سوتمانندِ تبخیر را همچون بارشی ملایم بشنوید. درختان با رشد برگهای جدید غبارآلود بودند. خرسها در پهنای گرانیتیِ کوهستانهای درخشان بالای سرمان نمایان شده بودند، کوهستانی که نور خورشید را میگرفت و حرارت صخرهها را جذب میکرد. موقع ناهار مردم از خانهها بیرون میآمدند، روی پلههای جلوی در مینشستند و با نگاههایی رو به بالا و چهرههایی مهربان به کوهستان نگاه میکردند.
سکولاریسم مدرن
جو فینی هنگام خواندن از جان مایه میگذاشت. اینقدر با احساس میخواند که به مرز گریه میرسید و آب دهانش از لبانش جاری میشدند. احساس میکردید به جو فینی گفتهاند اگر خوب نخوانی کشته میشوی.
آبی
تنها صدایی که قادر به تولیدش بود صدای بحث بود.
آبی
با یک کلمه یا عبارتی نامتعارف و عجیب چنان آنها را به صلابه میکشید که از آن به بعد نمیتوانستم بدون بهخاطرآوردنِ آن کلمه یا عبارتِ خانمِ گیل آنها را ببینم. او میدانست من طرز حرفزدنش را تحسین میکنم،
آبی
علم به اینکه هرچیزی زمانی پایان پیدا میکرد نعمتِ تجربه بود، هدیهای تسلادهنده بهخاطر دانستنِ اینکه خودمان هم رو به پایان بودیم. قبل از اینکه به این موهبت دست پیدا کنیم، درحالِ استمراری زندگی میکنیم، و بیشتر آینده را بهعنوان این هدیه تصور میکنیم.
آبی
خیلی فکر کردم که باید به چهچیزی اعتراف کنم، ولی نمیتوانستم دقیقاً بفهمم مفهوم ارتکاب به گناه یعنی چه. تلاش برای جداکردنِ یک گناه از این حس مثل ماهیگیری در مرداب است؛ احساس میکنی چیزی مقاومت میکند و درنهایت ناامید میشوی، چون میفهمی قلابت به کف رودخانه گیر کرده و آن چیزی که به قلابت گیر کرده کل دنیاست.
mohammad taha
اما او شجاعت و انضباط آلمانیها را میستود و میگفت بهنظر او در جنگ طرفِ گروه اشتباه را گرفته بودیم. باید به مسکو حمله میکردیم، نه برلین.
vesta
راجع به من چه فکری میکرد؟ از نکوهش و نارضایتیاش میترسیدم، اما بیش از آن از درکنکردنش میترسیدم. حتی از احساسِ تمسخرش درقبالِ چیزی که نمیتوانست درکش کند هم وحشت داشتم.
تکّه ابر
قدرت فقط وقتی لذتبخش است که به رسمیت شناخته شود و بقیه از آن بترسند. شهامت و بیپروایی در ضعیفان برای قدرتمندان دیوانهکننده است.
تکّه ابر
هرازگاهی شبی میرسید که جز نشستن و گریهکردن هیچ کاری از دستش برنمیآمد.
تکّه ابر
باید مراقب باشید چه آرزویی میکنید.
وقتی بیتجربه هستیم و هنوز به تکامل نرسیدهایم، باور داریم رؤیاهایمان بهحقاند، و دنیا شکل گرفته تا ما را به منافعمان برساند، و شکست و مرگ برای آدمهای ضعیفی است که سریع دست از کار میکشند. ما با اطمینان خاطرِ معصومانه و بیشرمانهای زندگی میکنیم که بین تمام انسانهایی که متولد شدهاند، فقط ما، تمهیدات ویژهای داریم که بهموجب آنها به ما اجازه داده میشود همیشه بیتجربه و معصوم بمانیم.
این اطمینان خاطر در لحظههایی خاص بهطرز عجیبی میدرخشد.
کاربر... :)
این برنامهها بیشتر ما را بهسمت باوری سوق میدادند که خودمان هم بهتازگی کمکم به آن رو میآوردیم: قربانیها سزاوار سرزنشاند؛ بگذار مردم هرقدر دوست دارند تظاهر کنند که اینطور نیست؛ خودی باشی بهتر است تا غریب بیفتی؛ مغروربودن بهتر از مهربانبودن است؛ و همرنگ جماعت بودن بهتر از تنهابودن است، چون اینطوری بیشتر خوش میگذرد.
آبی
چرخید سمت در و گفت: «امیدوارم درس عبرتی شده باشه برات.»
من دو تا درس گرفتم: یاد گرفتم مشت به گلو همیشه طرف مقابل را متوقف نمیکند، و یاد گرفتم وقتی به دردسر میافتید، فحشدادن ایدهٔ جالبی نیست، اما اگر میتوانستید، آوازخواندن ایدهٔ خوبی است.
آبی
داشتم تسلیم میشدم؛ به قول معروف داشتم واقعگرا میشدم. واقعگراشدن باعث شد احساس ناخوشایندی داشته باشم. احساس جدیدی بود، احساسی که دوست نداشتم، اما چارهٔ دیگری نمیدیدم.
آبی
خوشحالیْ خوشیِ پیپایان است، مبرا از گذر حتمیاش. درد هم درد بیپایان است.
آبی
وقتی با عصبانیت با بچههایم صحبت میکنم، صدای او را در صدای خودم میشنوم،
آبی
دیگر بندهٔ جاهطلبی نیستم.
دنیا و ظاهرسازیهایش را بهسخره میگیرم.
درحالی که پول پارو میکنم، میاندیشم.
آبی
باید مراقب باشید چه آرزویی میکنید.
وقتی بیتجربه هستیم و هنوز به تکامل نرسیدهایم، باور داریم رؤیاهایمان بهحقاند، و دنیا شکل گرفته تا ما را به منافعمان برساند، و شکست و مرگ برای آدمهای ضعیفی است که سریع دست از کار میکشند.
آبی
حجم
۲۶۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۶۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
تومان