شیخ مفید: رؤیایی خوش دیدم. کنار درختی سبز، مولایمان علی به تو کتابی را هدیه کردند و تو از شادی گریستی. سید رضی فراموش نکن، آنچه که تو تمنایش را در دل داری... اکنون به تو دادهاند. قدر بدان و بر صدر بنشین که وقت گشایش است. وقت میگذرد. اقلیم باران و صفا اینجاست. نام آن کتاب را میخواهی بدانی؟
سید رضی: نامش چیست؟
شیخ مفید: از عالم غیب، نامی برای تو هدیه آمده است.
سید رضی: عالم غیب همان عالم امکان است. فرصت یافتن است. هر چه هست آن عالم است که به این زمان و مکان میآید. آه استاد! میترسم... میترسم.
شیخ مفید: آن کتاب نامی خجسته دارد.
سید رضی: [مشتاق] نامش چیست؟
شیخ مفید: نهج البلاغه...
سید رضی: [زمزمه میکند.] نهج البلاغه!
چڪاوڪ