بچهها تا کوچکند پدر و مادرشان را مهمترین آدمهای جهان میدانند. در نوجوانی و جوانی به این نتیجه میرسند که پدرمادرشان به اندازهٔ یک نخود هم عقل ندارند. اما روزی دوباره برمیگردند. وقتی بارها خودشان هم اشتباه میکنند. وقتی بارها کارهایشان غلط از آب درمیآید. وقتی بارها کارهای مضحک میکنند و تحقیر میشوند... آنوقت است که دلشان به رحم میآید و میفهمند که زندگی سخت است. اشتباه نکردن سخت است. کارهای احمقانه نکردن سخت است. آدم خوب بودن و آدم خوب ماندن سخت است...
شادی دانشمندی
زیر پوست هر کس دو نفر زندگی میکنند؛ یکی عاقل. یکی دیوانه. آن که عاقل است مدام دارد به آن که دیوانه است از بالا نگاه میکند اما ته دلش به او حسودی میکند! آن هم که دیوانه است مدام به آن یکی که عاقل است پوزخند میزند!
بهناز
رابطهاش روز به روز با شوهرش کمتر میشد. دیگر نمیدیدش. کمکم با هم غریبه میشدند. معلوم نبود چه نسبتی با هم دارند. دو همخانه که گاهی از سر ناچاری با هم چند کلمه حرف میزنند. بیشتر هم دربارهٔ پول! پدرام فهمیده بود چیزی در وجود پوری تغییر کرده. این را از نگاه خاموش زنش میفهمید.
Sara Keshavarz