بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین شاهدان | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین شاهدان

بریده‌هایی از کتاب آخرین شاهدان

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۳ رأی
۴٫۷
(۳)
در بازار جلوی چشم خودم دختربچه‌ای نان شیرمالی از یک خانم دزدید. دختر کوچکی بود... دنبالش کردند. او را روی زمین انداختند. شروع کردند به زدنش... به‌طرز فجیعی او را می‌زدند، به قصد کشت. اما او عجله داشت که نان را تا آخر بخورد و قبل از اینکه او را بکشند نان را قورت داده باشد... نهصد روزِ این چنینی...
ایران آزاد
«هیچ تکنولوژی و پیشرفتی، هیچ انقلاب و جنگی نمی‌تواند توجیهی برای فرو ریختن قطرهٔ اشکی از دیدگان کودکی باشد. همیشه آن قطرهٔ اشک با ارزش‌تر و گران‌مایه‌تر است حتی یک قطره اشک.»
احسان رضاپور
بعد آسمان تیره و هواپیمای سیاه‌رنگ را به یاد می‌آورم: مادر با دستانی باز کنار جاده افتاده بود. از او می‌خواستیم که بلند شود ولی او بلند نمی‌شد. سربازها مادرم را درون یک شنل پیچیدند و او را همان‌جا در میان ماسه‌ها به خاک سپردند. ما فریاد می‌زدیم و التماس می‌کردیم: «مامانمونو خاک نکنین. بیدار می‌شه و ما راهمونو ادامه می‌دیم.» روی ماسه‌ها سوسک‌های بزرگی می‌خزیدند. نمی‌توانستم تصور کنم مادرم چگونه با آنها در زیرِ زمین زندگی خواهد کرد. بعد چطور مادر را پیدا کنیم؟ چطور همدیگر را ببینیم؟ چه کسی برای پدرمان نامه بنویسد؟
ایران آزاد
بعد آسمان تیره و هواپیمای سیاه‌رنگ را به یاد می‌آورم: مادر با دستانی باز کنار جاده افتاده بود. از او می‌خواستیم که بلند شود ولی او بلند نمی‌شد.
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
هواپیماهای آلمانی پرواز می‌کردند و ما فریاد می‌زدیم: «هورا!» نمی‌دانستیم که ممکن است این هواپیماها غیرخودی باشند تا اینکه آنها بمباران را شروع کردند... آن وقت بود که همهٔ رنگ‌ها ناپدید شد... همهٔ رنگ‌ها...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
مادرم ما را صبح زود بیدار کرد و گفت: «جنگ شده!» مگر دیگر می‌شد خوابید؟
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
حالا که نیروهای خودی آمده بودند پس یعنی مادر هم آمده! نزدیک خانه شدم. کنار ایوان ورودی زن‌هایی تفنگ به دوش ایستاده بودند. من را روی دست بلند کردند و شروع کردند به سؤال‌پیچ کردنم. چهرهٔ یکی از آنها برایم آشنا بود. من را یاد کسی می‌انداخت. به من نزدیک‌تر شد و در آغوشم گرفت. بقیه زن‌ها شروع کردند به گریه کردن. من هم با گریه فریاد زدم: «مامان!»
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
خیلی زود مادر خواهر کوچکم را از یتیم‌خانه آورد. او کاملاً من را فراموش کرده بود و نمی‌شناخت. به‌خاطر جنگ بود که من را فراموش کرده بود اما من خیلی خوشحال بودم که دوباره خواهر داشتم. از مدرسه برگشتم و دیدم که پدر از جنگ برگشته و روی کاناپه خوابیده است. او خوابیده بود و من از کیفش مدارک را درآوردم و خواندم. و فهمیدم که او پدرم هست. تا وقتی بیدار نشده بود نشسته بودم و او را نگاه می‌کردم. تمام این مدت زانوهایم می‌لرزید...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
ما یاد پدر می‌کردیم: -  بابا قدبلند بود... -  قوی بود... منو با دستاش پرت می‌کرد هوا! من و خواهرم اینها را می‌گفتیم و برادرم می‌پرسید: -  من کجا بودم؟ -  تو اون‌موقع نبودی... و او شروع می‌کرد به گریه کردن چون وقتی که پدر بود او به دنیا نیامده بود...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
هواپیماها حمله کردند و شروع کردند به بمباران قطار. هیچ‌کس فرصت بیرون پریدن از واگن را نداشت. صدای جیغی شنیدیم: پای زن باردار قطع شده بود. هراس آن واقعه هنوز از ذهنم پاک نشده. درد زایمان سراغ زن آمد و پدرِ نوزاد خود دست به کار شد تا نوزاد را به دنیا آورد... همهٔ اینها جلوی چشم همه اتفاق می‌افتاد. صدای تیراندازی، خون، گل و لای. نوزاد به دنیا می‌آمد...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
در آخرین روز، قبل از عقب‌نشینی، آلمانی‌ها خانهٔ ما را به آتش کشیدند. مادر ایستاده بود و به آتش نگاه می‌کرد. اشک‌هایش خشک شده بود. و ما بچه‌ها سه نفری می‌دویدیم و فریاد می‌زدیم: «نسوز، خونهٔ عزیز! نسوز!» نتوانستیم چیزی را از خانه خارج کنیم. من فقط توانستم کتاب الفبایم را بردارم. در تمام طول جنگ من آن را نجات داده بودم و از آن مراقبت می‌کردم. با آن می‌خوابیدم، همیشه زیر بالشم بود. خیلی دوست داشتم درس بخوانم. بعدها وقتی سال ۱۹۴۴ به کلاس اول رفتیم فقط کتاب الفبای من بود و ۳۰ نفر دانش‌آموز، یک کتاب برای کل کلاس.
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
پدرم از جنگ برنگشت. برای مادر نامه‌ای آمد که او مفقودالاثر شده است. مادر سر کار رفته بود، ما سه‌تایی نشسته بودیم و گریه می‌کردیم که پدر نیست. خانه را زیر و رو کردیم تا نامه‌ای را که در مورد پدر بود پیدا کنیم. فکر می‌کردیم در نامه ننوشته که پدر کشته شده، نوشته که او گم شده. نامه را پاره می‌کنیم و خبر می‌رسد که پدرمان کجاست اما ما نامه را پیدا نکردیم. وقتی مادر از سر کار برگشت نمی‌توانست بفهمد که چرا خانه این همه به هم ریخته است. از من پرسید: «شما اینجا چیکار می‌کردین؟» برادر کوچکم به جای من جواب داد: «دنبال بابا می‌گشتیم...»
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
یادم نیست که چه‌کسی و چطور ما را از اردوگاه کار اجباریِ آلمانی‌ها نجات دادند. آنجا از کودکان برای سربازهای زخمی آلمانی خون می‌گرفتند... همهٔ بچه‌ها می‌مردند.
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
همیشه گرسنه بودم اما بیشتر دوست داشتم کسی بغلم کند و نوازشم کند. در ایام جنگ ناز و نوازش کم بود، همه غم و غصه داشتند. به خیابان آمدم... مادری را با بچه‌هایش دیدم. یکی از بچه‌ها را بغل می‌کرد تا جایی می‌برد، روی زمین می‌گذاشت و بعدی را بغل می‌کرد. آنها روی نیمکتی نشسته بودند. مادر بچهٔ کوچک‌تر را روی زانوهایش نشانده بود. من همین‌طور ایستاده بودم و تماشا می‌کردم. پیششان رفتم و گفتم: «خاله جون، منم بشینم رو پاتون؟...» تعجب کرده بود... دوباره خواهش کردم: «خواهش می‌کنم، خاله‌جون...»
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
دخترخاله‌ام ۱۰ ساله بود و برادر ۳ ساله‌ام را بغل کرده بود. دوید و دوید، دیگر نیرویی برایش باقی نمانده بود و افتاد. آنها تمام شب روی برف‌ها افتاده بودند. برادرم یخ زد، ولی دخترخاله‌ام زنده ماند. چالهٔ کوچکی کندند تا برادرم را به خاک بسپارند اما دخترخاله‌ام بچه را نمی‌داد و می‌گفت: «میشِنکا، نمیر! چرا باید بمیری؟»
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
دختر همسایۀ‌مان سه سال و دو ماه داشت... یادم هست... مادرش سر تابوتش مدام تکرار می‌کرد: «سه سال و دو ماه... سه سال و دو ماه...» او یک «نارنجک دستی» پیدا کرده بود... و مثل عروسک شروع کرده بود به تکان دادنش... آن را در یک تکه پارچهٔ کهنه پیچیده بود و تکانش داده بود. نارنجک کوچک بود، مثل اسباب‌بازی، فقط سنگین‌تر بود. مادر به سمت دخترک دوید اما به او نرسید...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
تا دو سال بعد از جنگ هم بچه‌ها را به خاک می‌سپردند. آهن‌پاره‌های باقی‌مانده از جنگ همه‌جا پراکنده بود. تانک‌های سیاه سرنگون‌شده، خودروهای زرهی، تکه‌های مین و بمب... ما هم که اسباب‌بازی نداشتیم... بعدها شروع کردند به جمع‌آوریشان و آنها را به کارخانه‌ای می‌فرستادند. مادر توضیح داد که از این آهن‌ها تراکتور، ماشین‌آلات، چرخ‌خیاطی و غیره می‌سازند. اگر من تراکتور جدیدی می‌دیدم نزدیکش نمی‌شدم. منتظر بودم منفجر شود و مثل تانک بسوزد و سیاه شود... من می‌دانستم از چه‌جور آهنی درست شده...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
آنجا یک یتیم‌خانه فوق‌العاده بود؛ مربی‌هایی داشت با قلب‌هایی مهربان که الان شاید چنین مربی‌هایی وجود نداشته باشند. چطور بعد از جنگ هنوز چنین قلب‌هایی برایشان مانده بود؟
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂
ما را به ستون کردند و حرکت دادند... و آنجا مادرم را از من گرفتند... من دستش را گرفته بودم و خودم را به پیراهن مارکیزتی‌اش چسبانده بودم. لباسش مناسب جنگ نبود؛ لباس قشنگش. رهایش نمی‌کردم... گریه می‌کردم... ولی اول فاشیست با تفنگش روی زمین پرتم کرد و وقتی افتادم با چکمه‌هایش به من لگد زد. زنی بلندم کرد و دیگر نمی‌دانم چطور شد که با او در قطار نشسته بودیم. به کجا می‌رفتیم؟ او مرا «آنّا» صدا می‌زد... ولی من فکر می‌کردم اسمم چیز دیگری بود... مثل اینکه یادم بود که اسمم چیز دیگری است اما چه اسمی؟ از ترس فراموش کرده بودم. از وحشت اینکه مادرم را از من گرفته بودند...
꧁ 𝒀𝒆𝒈𝒂𝒏𝒆𝒉 ˖♡⁩ ꧂

حجم

۳۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۱۵ صفحه

حجم

۳۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۱۵ صفحه

قیمت:
۹۳,۳۷۵
تومان