بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یوما | طاقچه
تصویر جلد کتاب یوما

بریده‌هایی از کتاب یوما

نویسنده:مریم راهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۰ رأی
۴٫۳
(۳۰)
تمام عمرم همان بود که به همسری تو سپری شد... طعن عرب، تهدید قریش و ناسزای جاهل، هیچ یک را ندیدم و نشنیدم، که مدام سرمست حضور تو بودم... من در حالی به امروز رسیده‌ام که تمامی عمرم به توحید گذشته است، به دوری از عیش و نوش و سرپیچی، به صبر و خویشتن‌داری، به بذل و بخشش دارایی، به دستگیری از مستمندان، و پیکار با جهل و جاهلی. اما خوفی گران در دلم هست از عاقبتی که نامعلوم.
عاطفه سادات
آمدن‌ها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتن‌ها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبت‌ها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری..
عاطفه سادات
ولی عاقبت‌ها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
ظرف‌ها را نیز همانند انسان، اجل‌هایی است... روزی ناگزیر شکسته می‌شوند، به دست بنده‌ای چون من و یا به دست بنده‌ای چون شما... حنیسه آرام نزدیک می‌آید و خم می‌شود تا تکه‌های شکسته را از دست ایشان بگیرد، نیز پرسشی ذهنش را مشغول ساخته: ـ سرورم!... ای محمد امین!... در این خانه تا چه اندازه چشم بر خطای بردگان می‌بندند؟ ـ هر روز، هفتاد بار... قدری مکث و نفسی عمیق و پرسشی دیگر: ـ جان ابوالقاسم که شما هستید، در دست کیست؟
عاطفه سادات
ـ أَشهد أَن لا اله الا الله... ـ جان مادر به فدای صوت دلنشینت، یا فاطمه! و خود همان را زمزمه می‌کنم: ـ أَشهد أَن لا اله الا الله... و فاطمه‌ام: ـ و ان ابی رسول الله سید الانبیاء... و من که دست بر دهان گذاشته‌ام و اشک می‌ریزم: ـ ای پاره تن رسول خدا!... جان مادر به فدایت! و فاطمه‌ام: ـ و ان بعلی سید الاوصیاء... و باز فاطمه‌ام: ـ و ولدی سادة الأَسباط... و من خیره می‌مانم و او ساره و مریم و هاجر و آسیه را به نام می‌خواند و هر یک را سلام می‌دهد. آنها لبان سرخ بهشتی خویش را به لبخندی آذین می‌کنند و هنگامی که نور درخششی مجدد می‌یابد فاطمه را در آغوش من می‌نهند: ـ ای خدیجه بلند مرتبه!... فاطمه را در آغوش گیر و از شیر خویش سیر گردان
sarah khodaie
ـ هر یک از امت رسول خدا سهمی از آن دریای نور دارند... سهمی به میزان نزدیکی روح‌شان به ایشان... همچنان حیرانم و می‌پرسم: ـ یعنی چون سپیده دمید مشتی از آن نور باید در قلب تمامی امت باشد؟! ـ آری... برخی بیشتر و برخی کمتر...
sarah khodaie
ـ آیا رسول خدا اینجا بوده است؟ تعجب می‌کنم و ابروان در هم می‌برم و: ـ نه... چرا این را می‌پرسید؟ ربیع خم می‌شود و سر فاطمه را که با خرقه‌ای پوشیده شده می‌بوید: ـ سرش عطر دستان رسول خدا را می‌دهد... مانند سر من... بو کن یوما! و سرش را نزدیک من می‌آورد. راست می‌گوید. وهب را می‌نگرم که دست بر چانه زده و در همان حال: ـ من همان وقت که پا به اتاق گذاشتم فهمیدم رسول خدا اینجا بوده است... نگاهی دیگر می‌اندازد به فاطمه و مردد می‌پرسد: ـ نامش فاطمه است؟ دست بر پشتش می‌گذارم و قدری به خویش نزدیک‌ترش می‌سازم مبادا حسادتی کودکانه کامش را تلخ کند: ـ آری فاطمه است... بریده شده از بدی... فاطمه را خوب می‌نگرد: ـ مانند فرشته‌هاست...
sarah khodaie
اگر خدا وکیلم باشد برای من کافی است...
shadowless
آن قدر صوتش دلنشین است که خبر دارم ابوسفیان و ابوجهل و اخنس چندین شب پنهانی پشت درِ خانه محمد، به استماع صوتش ایستاده‌اند...
ملی‌کا
آمدن‌ها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتن‌ها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبت‌ها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
اسلام را می‌توان به یاری مسلمانان تا آنجا پیش برد که به دست ناجی سپرده شود.
ملی‌کا
ابوطالب، با هیمنه‌ای که میراث عبدالمطلب است و او خود از پدرش هاشم به ارث برده، بر سریر صدف‌نشان نشسته و رو سوی عمرو سخن آغاز می‌کند: ـ ای برادر خویلد! برادرزاده ما، محمد پسر عبدالله به خواستگاری دختر بزرگ‌منش شما آمده... دختر ارجمندتان که آراسته است به پاکی و بخشندگی... و شهره است به عظمت و شکوه در تمام حجاز... دارایی محمد، حسن خُلق اوست و شهرتش به امانت‌داری در سراسر این بلاد... آیا رضایید به این وصلت؟
شهید زهره بنیانیان
عمرو دستی بر محاسن بلندش می‌کشد و عمامه بر سر راست می‌کند و چشم می‌دوزد به شیرینی‌هایی که در طبق: ـ اصل و نسب‌مان یکی است... نیز پدر شما، عبدالمطلب است، بزرگ قریش، دانا و ارجمند، مردی سوای دیگر مردان... چه کسی نیکوتر از نواده او که نیک‌مردی چون شما پدری‌اش کرده باشد... سر به زیر می‌افکند از عظمت ابوطالب: ـ می‌دانید که خویلد، پدر خدیجه، در جنگ کشته شده و او جز من کسی را ندارد... پدری‌اش نکرده‌ام، زیرا که او خود آن چنان است که بر مردان پیشی گرفته در شجاعت و تدبیر و توانمندی... فقط برایش عمویی بوده‌ام عموتر از سایر عموها... از چشمانش می‌خوانم که تنها طالب مهر است... و چه کس مهربان‌تر از محمد امین، پسر محبوب عبدالله و آمنه...
شهید زهره بنیانیان
ابوطالب به احترام عمرو، و احترام نام‌هایی که او بر زبان دارد دست بر سینه می‌گذارد و باز هم عمرو: ـ من از صمیم دل رضامند این پیوندم که در آن جز نیکی برای محمد و خدیجه و اطرافیان‌شان نمی‌بینم... کنیزکان از آن سوی پرده به تهنیت، چنان هلهله‌ای به پا می‌کنند که در تمام بطحاء می‌پیچد. آنگاه خدیجه که دوشادوش زنان به این سوی پرده آمده و در حضور ابوطالب سر از زمین برنمی‌گیرد، به سرخی گونه از شدت شرم می‌گوید: ـ به خداوند یکتا سوگند، رزقی به جز مهر را طالب نیستم...
شهید زهره بنیانیان
محمد امین، لحظه‌ای کوتاه خدیجه را می‌نگرد به نخستین نگاه عاشقانه. آنگاه چشم می‌بندد و می‌گشاید و با لبخندی گرم که در پسِ حیایی دلخواه، پنهانش می‌دارد و از هزار تهنیت خوش‌تر است، می‌گوید: ـ و رِزقی! خدیجه شیرین‌تر از پیش: ـ و نفسی! محمد امین دست بر قلبش می‌گذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام: ـ و ساکن قلبی!
کاربر ۱۵۱۰۸۹۲

حجم

۱۳۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

حجم

۱۳۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۹۰۰
۱۱,۰۷۰
۷۰%
تومان