بریدههایی از کتاب شاهنشاه
۳٫۳
(۳۱)
شاه نظامی برپا کرده بود که صرفآ میتوانست از خودش دفاع کند، اما توان راضیکردن مردم را نداشت. این بزرگترین ضعف نظام پادشاهی او و دلیل اصلی شکست نهاییاش بود.
محسن
توجه، توجه! شاه لباس ایرانی را ممنوع میکند. همه لباس اروپایی بپوشند! همه کلاه اروپایی سرکنند! شاه چادر را قدغن میکند. توی خیابان، پلیس چادر زنان وحشتزده را جر میدهد. متدینین در مسجد ] گوهرشاد[مشهد اعتراض میکنند. شاه آتشبار میفرستد تا مسجد را با خاک یکسان کنند و دمار از روزگار متمردین درآورند. دستور میدهد عشایر کوچنشین یکجانشین شوند. کوچنشینها اعتراض میکنند. دستور میدهد آب چاههاشان را مسموم کنند. میگوید کاری میکند از تشنگی و گرسنگی بمیرند. کوچنشینها کماکان اعتراض میکنند. پس به قصد تنبیه آنها چنان بهشان میتازد که مناطق پهناوری بدل به ارض نامسکون میشود. حمام خون به راه میاندازد. عکسگرفتن از شتر، این نماد کاهلی، را ممنوع میکند. در قم، آخوندی خطبهای انتقادی میخواند. شاه هم، ترکه به دست، راهی مسجد میشود و منتقد را گوشمالی میدهد. آیتالله العظمی مَدرسی را که بهگلایه اعتراض کرده بود، سالها به سیاهچال میاندازد. آزادیخواهان با ترس ولرز توی روزنامهها مخالفتهایی میکنند. شاه هم روزنامهها را میبندد و آزادیخواهان را زندانی میکند.
العبد
مردمی را که در یک طغیان شرکت میکنند نگاه کنید. سرمستند، بهشورآمده، آمادهٔ ازخودگذشتگی. آن لحظه در دنیایی تکبُعدی زندگی میکنند که تنها به یک فکر محدود است: رسیدن به هدفی که برایش مبارزه میکنند. همهچیز مقهور این هدف خواهد بود؛ هر دردسری قابل تحمل میشود و هیچ ایثاری آنقدرها بزرگ نیست. طغیان ما را از شر نفسمان خلاص میکند، نفسی گرفتار روزمرگی که حالا به چشممان حقیر و پیشپاافتاده میآید، نفسی بیگانه. مات ومبهوت، در خودمان نیروهایی ناشناخته کشف میکنیم و میتوانیم چنان عالی و شرافتمندانه رفتار کنیم که سلوکمان حتی به چشم خودمان هم تحسینبرانگیز بیاید.
محسن
خیلی طول میکشه تا یه حقیقت جا بیفته و تا اون موقع مردم رنج میکشن یا توی تاریکی جهالتشون کورمالکورمال قدم برمیدارن
Tamim Nazari
مُصی سه سال رفت زندان. پنجهزار نفر هم رفتن سینهٔ دیوار یا توی خیابونها کشته شدن؛ قیمت نجات تاج وتخت. یه بازگشت غمانگیز، خونبار و کثیف. میپرسین مگه تقدیرِ مُصی باختن بود؟ اما اون نباخت. برد. همچین آدمی رو نمیشه از حافظهٔ مردم پاک کرد. میشه از دفتر نخستوزیری بیرونش کرد، ولی از تاریخ هرگز. حافظه یه ملک شخصیه که هیچ قدرتی بهش دسترسی نداره. مُصی گفت زمین زیر پامون مال خودمونه و هرچی هم که توی این زمین پیدا کنیم مال ماس. تا اونموقع هیشکی توی این مملکت همچین حرفی نزده بود. این رو هم گفت که بذارین هرکسی راحت حرفش رو بزنه؛ میخوام نظر همه رو بشنوم. میفهمین این یعنی چی؟ یعنی بعدِ دوونیم هزاره انحطاط و تباهی استبدادی، یکی به قدرت رسید که به ایرانیها نشون داد چقدر باشعورن. تا قبلش هیچ حاکمی همچین کاری نکرده بود! مردم حرف مُصی رو به یاد سپردن. توی ذهنشون موند و تا همین امروز هم توی ذهنشون زندهس. حرفهایی که چشم آدم رو به دنیا باز میکنن همیشه راحتتر از هر حرفی یاد آدم میمونن. حرفهای اون هم همینجوری بود.
العبد
قاعدهٔ حاکم بر همهٔ این اتفاقات چیست؟ اینکه تمام نورسیدهها بیشتر جاهطلبند تا کارآمد. درنتیجه، با هر شورش و بلوایی کشور دوباره برمیگردد به نقطهٔ آغاز، چون نسل جدیدِ پیروزمند تازه باید همهچیز را یاد بگیرد، چیزهایی را که نسل شکستخورده رنج بسیار برد تا یادشان گرفت. و این یعنی شکستخوردهها لایق و عاقل بودند؟ مطلقآ. نسل قبلی هم از همان ریشههایی بالیده بود که جانشینانش بالیدهاند. این چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز را چگونه میتوان از هم گسست؟ فقط با توسعه و پیشرفت روستاها. تا وقتی روستاها عقبمانده باشند، مملکت عقبمانده خواهد بود، حتی اگر پنج هزار کارخانه داشته باشد. تا وقتی پسری، چند سال بعدِ آمدن به شهر، به روستای زادگاهش برمیگردد و آن را دیاری غریب مییابد، ملتی که آن پسر بدان تعلق دارد هیچگاه پیشرفت نخواهد کرد.
العبد
این مردم که زمانی آرام و مؤدب و مهربان بودند، حالا سر کوچکترین چیزی دعوا راه میاندازند، بیهیچ دلیلی نعره میکشند، وسط حرف هم میپرند، داد میزنند و فحش میدهند. این آدمها به نظرش شبیه هیولاهایی غریب و سوررئال شده بودند، هیولاهایی دوچهره: روی معلومشان چاپلوسانه جلو هر آدم مهم یا صاحبقدرتی سر خم میکرد و همزمان روی نهانشان هر آدم ضعیفتری را له میکرد. همین دورویی انگار درون آدمها موازنهای برقرار میکرد که آنها را ــ هرقدر هم حقیر و رقتانگیز بودند ــ زنده و سرپا نگه میداشت.
احسان فتاحی
اگه یه آدم رو محو و نابود کنی، باز نمیتونی جلو وجودداشتنش رو بگیری. برعکس، میشه اینجوری گفت که با این کارها تصویرش توی ذهن مردم مدام پررنگتر میشه
Tamim Nazari
مقدمهٔ هر انقلاب وضعیتی است که در آن طاقت همه طاق شده. انقلاب علیه قدرتی ستیزهجو رخ میدهد که دیگر افسار پاره کرده. قدرت نمیتواند ملتی را تحمل کند که اعصابش را خُرد کرده است. ملت نمیتواند حضور قدرتی را تاب بیاورد که کارش به نفرت از مردم کشیده. قدرت همهٔ اعتبارش را به باد داده و حالا دستهایش خالی است. ملت هم آخرین ذرهٔ بردباریاش را از کف داده و دستهایش را مشت کرده.
احسان فتاحی
زمانی اروپا فرمانروای جهان بود. بازرگانان، سربازها و میسیونرهایش را به همهٔ قارهها میفرستاد و علایق و فرهنگ خودش را به دیگران تحمیل میکرد (معمولا هم در قالب روایتهایی جعلی). حتی در پرتترین گوشههای دنیا هم دانستن زبانی اروپایی نشان تمایز بود، گواه تربیتی بلندپروازانه، و اغلب هم شرطی ضروری برای زندگی، کار و ارتقای مقام و گاه حتی شرط اینکه داخل آدم حساب شوی.
Tamim Nazari
آیتالله خمینی از قم بر مملکت حکومت میکند. هیچوقت پایش را بیرون نمیگذارد. هیچوقت به پایتخت نمیرود. اصلا هیچجا نمیرود. نه گردش میکند نه بازدید. پیشتر همراه همسر و پنج فرزندش توی خانهای کوچک در یکی از گذرهای باریک، شلوغ، غبارآلود و آسفالتنشدهٔ قم زندگی میکرد که جویی از میانش میگذشت. حالا به خانهٔ دخترش نقل مکان کرده، خانهای که از بالکنش به جمعیت گردآمده در خیابان رخ مینمایاند (اغلبشان زائران پرشوری هستند راهی مساجد شهر مقدس. مهمترین این اماکن مقدسه آرامگاه حضرت فاطمهٔ معصومه، خواهر امام هشتم شیعیان، است که غیرمسلمانها حق ورود به آن را ندارند). آیتالله خمینی زندگی زاهدانهای دارد. فقط برنج، ماست و میوه میخورد. تنها در یک اتاق زندگی میکند، با دیوارهای لخت و اثاثیهای اندک؛ رختخوابی روی زمین و کپهای کتاب. اینجا، نشسته روی پتویی گسترده بر زمین، تکیهداده به دیوار، از مهمانانش پذیرایی میکند، از جمله بلندپایهترین نمایندگان رسمی خارجی.
العبد
خمینی همچون همیشه لباسهای تیرهرنگ گشادی به تن دارد و عمامهٔ سیاهی بر سر. شق ورق نشسته. صورتش پریدهرنگ است، با ریشی سفید. موقع حرفزدن سرودستش تکان نمیخورد. دستهایش بر دستههای صندلی آرام گرفتهاند. گهگاه پیشانی بلندش را چینی میاندازد و ابروهایش را بالا میدهد. از اینکه بگذریم، هیچ عضلهای در سیمای این مرد بسیار سرسخت، سازشناپذیر، قاطع و صاحب ارادهای استوار نمیجنبد. تنها چشمها در این چهره تکان میخورند، چهرهای که انگار یکبار برای همیشه ترکیب یافته، به هیچ حس وحالی راه نمیدهد و جز غور عمیق و تمرکز ذهنی بیانگر هیچ چیز دیگری نیست. نگاه سرزنده و نافذ این چشمها بر دریای سرهای درهمپیچیده میلغزد، وسعت میدان و جمعیت حاضر در آن را تخمین میزند و وارسی موشکافانهاش را پی میگیرد، چنانکه گویی مصرّانه در جستوجوی شخص خاصی است. به صدای یکنواختش گوش میدهم، صدایی رسا، با ضرباهنگی شمرده و آرام، صدایی که هیچگاه بالا نمیرود و اوج نمیگیرد، هیچ حس وحالی را عیان نمیکند، هیچگاه سر شوق نمیآید.
العبد
آیتالله خمینی لحظهای مکث میکند تا جملهٔ بعدیاش را سبکسنگین کند. از ورقبازها میپرسم: «داره دربارهٔ چی حرف میزنه؟» یکیشان جواب میدهد: «میگه ما باید منزلت خودمون رو حفظ کنیم.»
العبد
حالاست که رضاخان میشود کلنل و فرمانده بریگاد قراق، بریگادی که کمی بعد میرود تحت حمایت بریتانیا. سِر ادموند آیرنساید، ژنرال انگلیسی، توی یک مهمانی روی نوک پایش میایستد تا به گوش رضاخان برسد و بعد درِ گوشش زمزمه میکند: «کلنل، شما قابلیتهای زیادی دارین.» قدمزنان به باغ میروند. ژنرال، حین گشتزدن، پیشنهاد کودتا میدهد و حمایت لندن را هم اعلام میکند. در فوریهٔ ۱۹۲۱، رضاخان پیشاپیش بریگادش وارد تهران میشود و سیاسیون پایتخت را دستگیر میکند (زمستان است، برف میآید. سیاسیون بعدها از سلولهای نمناک و سردشان گلایه خواهند کرد). او حکومتی تازه پایه میگذارد. خودش ابتدا وزیر جنگ و بعد رئیسالوزرا میشود. در دسامبر ۱۹۲۵، مجلس مشروطه، که نهادی مطیع است (و از کلنل و انگلیسیهای پشتیبان او میترسد)، فرمانده قزاق را شاه ایران اعلام میکند.
العبد
حرص زمین و پول هم دارد. به لطف قدرتش، ثروتی هنگفت میاندوزد. بزرگترین زمیندار مملکت میشود، مالک حدود سه هزار روستا و دویست وپنجاه هزار رعیت ساکنشان. سهامدار کارخانهها و بانکها میشود. خراج میگیرد، آن را میشمرد، با خود میبرد، به اندوختهاش اضافه میکند و حساب میکند. هر جنگل پردرخت، درهٔ سرسبز یا کشتزار حاصلخیزی که چشمش را بگیرد باید مال او شود. خستگیناپذیر و سیرینشناس مایملکش را گسترش میدهد و دارایی کلانش را چندین برابر میکند. هیچکس اجازه ندارد حتی به سرحدّات زمینهای شاه نزدیک شود. یک روز در ملأعام مراسم اعدام برگزار میکند: به دستور شاه، جوخهٔ آتش خری را که بیتوجه به علائم هشداردهنده وارد مرتعی متعلق به رضاخان شده بود به رگبار میبندد. روستاییهای قصبههای اطراف را به محل اعدام آوردهاند تا احترام به مِلک ارباب را یاد بگیرند.
العبد
نوار کاست
بله، البته. میتونین ضبط کنین. امروز دیگه حرفزدن از این آدم ممنوع نیست.
قبلا بود. هیچ میدونستین بیست وپنج سال بهزبونآوردن اسمش هم ممنوع بود؟ خبر داشتین که اسم «مصدق» از همهٔ کتابها و تاریخها حذف شده بود؟ فکرش رو بکنین: امروز جوونایی که قرار بود هیچی دربارهٔ مصدق ندونن با عکس اون توی دستشون میمیرن. همین خودش بهترین سنده تا آدم بفهمه تصفیه و بازنویسی تاریخ به کجا میکشه. ولی شاه این رو نمیفهمید. نمیفهمید حتی اگه یه آدم رو محو و نابود کنی، باز نمیتونی جلو وجودداشتنش رو بگیری. برعکس، میشه اینجوری گفت که با این کارها تصویرش توی ذهن مردم مدام پررنگتر میشه. اینها تناقضهاییه که هیچ مستبدی نمیتونه کاریش بکنه. داس ضربهش رو میزنه و علف درجا شروع میکنه به رشد دوباره. باز قطعش میکنی و اون هم دوباره درمیآد، حتی تندتر از دفعهٔ قبل ــ قانون دلگرمیبخش طبیعت.
العبد
میگوید شاه خفتدیده و بیآبروشده اول از همه تلاش میکند آب رفته را به جوی بازگرداند. فکرش را بکن، با این نظام ارزشیای که ما داریم، یک پادشاه ــ پدر مملکت ــ در بحرانیترین لحظه دررفته و عکسش درآمده که همراه همسرش دارند جواهرات میخرند! نه، باید یکجوری این تصویر را پاک میکرد. این شد که وقتی زاهدی با ارتشش دولت مصدق را سرنگون کرد و به شاه تلگراف زد که تانکها کارشان را تمام کردهاند، مملکت امن و امان است و پادشاه میتواند به کشور برگردد، شاه اول به عراق رفت تا کنار ضریح امام علی، مقتدای شیعیان، عکس بگیرد.
یک ژست مذهبی؛ راه تأییدگرفتن دوباره از ملت ما همین است.
العبد
همه به قم چشم دوخته بودند. تاریخ ما همیشه همینجور بوده. هروقت بدبختی و بحرانی در کار بوده، مردم به نخستین پیامها و هشدارهای قم گوش سپردهاند.
و قم داشت میغرید.
این مال وقتی است که شاه به کل ارتشیهای امریکایی در ایران و خانوادههایشان حق مصونیت دیپلماتیک داد. ارتش ما آنموقع پر بود از متخصصان امریکایی. روحانیون هم صاف درآمدند و گفتند این کار شاه نقض اساس استقلال کشور است. آیتالله خمینی همان موقع هم بیشتر از شصت سال سن داشت و میتوانست جای پدر شاه باشد. از آن به بعد هم حاکم کشور را اغلب «پسر» خطاب میکند، لبته با لحنی پرکنایه و غضبآلود. آیتالله خمینی بیرحمانه به شاه حمله میکرد. فریاد میکشید: مردم من! به این آدم اعتماد نکنید. او طرف شما نیست! به شما فکر نمیکند. فقط به خودش فکر میکند و به آنهایی که بهش دستور میدهند. دارد مملکت ما را میفروشد، دارد همهٔ ما را میفروشد! شاه باید برود!
العبد
همین حالا هم از خودم میپرسم چه شرایطی آیتالله خمینی را وارد بازی کرد. همهچیز به کنار، آن روزها آیتاللههای مهمتر و مشهورتر بسیاری فعال بودند. تازه کلی مخالف غیرروحانی و سرشناس هم علیه شاه فعالیت میکردند. همهمان داشتیم شکایتنامه و اعلامیه و نامه و بیانیه مینوشتیم. فقط هم جمع کوچکی از روشنفکران آنها را میخواندند، چون آن مطالب را نمیشد قانونی چاپ کرد. بهعلاوه، بیشتر مردم اصلا سواد خواندن نداشتند. از پادشاه انتقاد میکردیم، میگفتیم اوضاع بد است، خواستار تغییر بودیم، خواستار اصلاح، برقراری دموکراسی و عدالت. راهی که آیتالله خمینی در پیش گرفت مطلقآ به فکر کسی خطور نمیکرد، اینکه تمام آن قلمفرساییها را پس بزند، تمام آن درخواستها، راهحلها و پیشنهادها را کنار بگذارد، پیشاپیش مردم بایستد و فریاد بزند: شاه باید برود!
آن زمان این جمله جان کلام آیتالله خمینی بود و پانزده سال مدام همین را گفت. سادهترین حرف ممکن بود و همه میتوانستند به یاد بسپارندش.
العبد
شاه مصاحبهای با هفتهنامهٔ اشپیگل آلمان میکند و میگوید: «ما تا ده سال دیگر به همان سطحی از زندگی میرسیم که حالا شما آلمانیها، فرانسویها و انگلیسیها دارید.»
خبرنگار ناباورانه میپرسد: «قربان، شما واقعآ فکر میکنید میتوانید ظرف ده سال به چنین جایی برسید؟»
«بله، البته.»
روزنامهنگارِ مبهوت میگوید: «اما سالهای سال و نسلهای متمادی طول کشید تا غرب به این سطح کنونی از زندگی برسد. یعنی شما میتوانید این مراحل را طینکرده به مقصد برسید؟»
«البته.»
حالا که دارم به این گفتوگو فکر میکنم، محمدرضا دیگر در کشور نیست و من، میان کودکانی نیمهبرهنه و لرزان، دارم با هزار مکافات از وسط گل ولای و پشگل روستای کوچکی نزدیک شیراز میگذرم که پر است از آلونکهای گِلی زشت و حقیر. جلو یکی از آلونکها زنی دارد سِرگین گاو را به شکل کیکهای گردی درمیآورد تا وقتی خشک شدند آنها را (در این مملکت نفت و گاز!) برای گرمکردن خانه بسوزاند.
العبد
شاه برای تحقق رؤیایش دستکم به هفتصدهزار متخصص نیاز فوری داشت. یکدفعه مطمئنترین و بهترین راهحل به ذهن یکی میرسد: نیروی لازم را وارد کنیم. به این ترتیب، موضوع از نظر امنیتی هم اهمیت خاصی مییابد، چون خارجیها سرشان به کار خودشان گرم است، به پولدرآوردن و برگشتن به خانه. بنابراین معلوم است که توطئه و شورش و نزاع راه نمیاندازند و از ساواک نمینالند. کلا در تمام دنیا انقلابی نمیشد اگر مثلا پاراگوئه را اکوادوریها میساختند و عربستان سعودی را هندیها. تکانی به خودت بده، با هم قاطیشان کن، جابهجاشان کن، هرکدامشان را بفرست یک جا و بعد دیگر امنیت و آرامش داری. کمکم دههاهزار خارجی به ایران پا میگذارند. هواپیما پشت هواپیما در فرودگاه تهران فرود میآید: خدمتکار خانه از فیلیپین، مهندس هیدرولیک از یونان، برقکار از نروژ، حسابدار از پاکستان، تعمیرکار از ایتالیا و نظامی از ایالات متحد.
العبد
بیایید نگاهی بیندازیم به عکسهای شاه در این دوره: دارد با مهندسی اهل مونیخ حرف میزند، با سرکارگری اهل میلان، رانندهٔ جرثقیلی اهل بوستون، برقکاری اهل کوِزنتسک. آنوقت تنها ایرانیهایی که توی این عکسها دیده میشوند کیاند؟ وزرا و ساواکیهای محافظ پادشاه. هممیهنانشان، غایبان این عکسها، همهٔ اینها را با چشمانی ازحدقهدرآمده نظاره میکنند. این لشکر خارجیها، به پشتوانهٔ تخصص فنیشان ــ اینکه میدانند کدام دگمهها را باید فشار دهند، کدام اهرمها را باید بکشند و کدام سیمها را باید وصل کنند ــ حتی اگر متخصص پیشپاافتادهترین کارها هم باشند، میافتند به امرونهی و دل ایرانیها را از عقدهٔ حقارت پر میکنند. خارجیها بلدند و من بلد نیستم. ایرانیها مردمانی مغرورند و پای حیثیتشان که وسط باشد، بینهایت حساس هم میشوند. یک ایرانی هیچوقت نمیپذیرد که نمیتواند کاری را انجام بدهد؛ چنین اقراری را مایهٔ سرافکندگی و بیآبرویی میداند. عذاب میکشد، غصه میخورد و سرآخر نفرت در وجودش ریشه میدواند
العبد
به چشم مردم عادی ایران، «تمدن بزرگ» و «انقلاب سفید شاه» پیش از هرچیز «چپاول بزرگ» ی بود که کلهگندههای مملکت مشغولش بودند. هر که در قدرت سهیم بود دزدی هم میکرد. هر صاحبمقامی که اهل دزدی نبود خود را تنها و بییاور میدید و همه را به خود ظنین میکرد. آدمهای دیگر به چشم جاسوسی نگاهش میکردند که مأمور است ببیند هرکس چقدر میدزدد، چون دشمنانشان به چنین اطلاعاتی نیاز داشتند. در اولین فرصت از شر چنین آدمی خلاص میشدند، چون او بازی را به هم میزد. همهٔ ارزشها معنای وارونهای به خود گرفته بودند: هرکس سعی میکرد آدم شریفی باشد به نظر بقیه خبرچینی مواجببگیر میآمد. اگر دستهای کسی پاک بود، باید حسابی پنهانشان میکرد، چون پاکیزگی وجههای خجالتآور و متزلزل داشت. هرچه مقام بالاتر، جیبها پرتر. هرکس میخواست کارخانهای بسازد، کسب وکاری راه بیندازد یا پنبه بکارد، باید بخشی از حاصل کارش را به خانوادهٔ شاه یا یکی از مقامات هدیه میکرد.
العبد
با رغبت تمام هم هدیه میدادند، چون فقط با پشتیبانی دربار بود که میشد کسب وکاری را ادامه داد. با پول و نفوذ میشد هر مانعی را از سر راه برداشت. میشد نفوذ را خرید و آن را ابزاری برای چندبرابرکردن پول کرد. سخت نبود آن رودخانهٔ پولی را تصورکردن که به گاوصندوق شاه، خانوادهاش و کل بزرگان دربار روان بود. نرخ رشوههای خانوادهٔ سلطنتی معمولا حدود صد میلیون دلار یا بیشتر بود. نخستوزیرها و تیمسارها رشوههای سی تا پنجاه میلیون دلاری میگرفتند. هرچه مقام پایینتر، رشوه هم مختصرتر؛ ولی همیشه رشوهای در کار بود! قیمتها که بالا میرفت، رقم رشوهها هم درشتتر میشد و مردم عادی گلایه میکردند که هرروز بخشهای بیشتری از دسترنجشان خوراک ظالمان فاسد میشود.
العبد
آن قدیمها، رسم بهمزایدهگذاشتن مقام و منصب در ایران رسمی رایج بود. پادشاه برای منصب والیگری فلان ایالت یک قیمت کف تعیین میکرد و هرکس بالاترین رقم را پیشنهاد میداد والی میشد. بعد که والی سر کارش مستقر میشد، رعایایش را غارت میکرد تا پولی که به جیب پادشاه رفته بود چندبرابر جبران شود. حالا این رسم به هیئتی تازه احیا شده بود: حاکم با فرستادن برخی افراد برای مذاکره بر سر قراردادها آنها را میخرید و معمولا هم پای قراردادهای نظامی وسط بود.
العبد
وقتی مهمانانش برگهٔ درخواست عضویت بهش دادند، محمود در جوابشان گفت همهٔ عمر آدمی غیرسیاسی بوده و نمیخواهد عضو شود. مات ومبهوت نگاهش کردند. حتمآ از قبل فکرش را کرده بودند که مستأجر تازه نمیداند چی دارد میگوید، چون برگهای بهش دادند که گفتهای از شاه با حروف درشت رویش چاپ شده بود: «آنها که به حزب رستاخیز نمیپیوندند، یا خائنانیاند که جایشان در زندان است یا آدمهاییاند که به شاه، ملت و وطن اعتقاد ندارند و بنابراین نباید انتظار داشته باشند با آنها مثل دیگران رفتار شود.» با این حال، محمود آنقدر جرئت داشت که یک روز مهلت بخواهد تا فکر کند. گفت میخواهد با برادرش حرف بزند.
برادرش گفت: «هیچ انتخابی نداری. همهٔ ما عضویم! کل ملت مجبورن عضو بشن، انگار همهشون یه نفرن.» محمود به خانه رفت و فردایش که طرفداران حزب برگشتند، اعلام وفاداری و سرسپردگی کرد. اینچنین بود که یکی از سربازان «تمدن بزرگ» شد.
العبد
از این سالگرد تا آن سالگرد، کل حیاتِ مملکت آهنگی تملقآمیز و پرتکلف و پرابهت مییافت؛ جشنهایی عظیم و شکوهمند برگزار میشد برای گرامیداشت هر روزی که به شاه و دستاوردهای برجستهاش ارتباطی داشت: «انقلاب سفید» و «تمدن بزرگ». انبوهی از آدمهای تقویمبهدست مدام نگران بودند که مبادا تاریخ تولد پادشاه، تاریخ آخرین ازدواجش، تاجگذاریاش و تولد ولیعهد و دیگر فرزندان معظمش فراموش شود. اعیاد تازه فهرست تعطیلات سنتی را قطورتر کرده بودند. به محض پایان این مراسم، تمهیدات لازم برای مراسم بعدی آغاز میشد. شور و هیجان حال وهوای مملکت را میآکند، همهٔ کارها متوقف میشد و همه برای فردا آماده میشدند، روزی که بنا بود به ضیافتهایی مجلل، رگبار افتخارات و برگزاری آیینهای شکوهمند بگذرد.
العبد
یکیشون سرووضع وحشتناکی داشت؛ روی صورت و دستهاش جای سوختگی بود و با عصا راه میرفت. دانشجوی حقوق بود و موقع تفتیش خونهش جزوههای فداییان رو پیدا کرده بودن. یادمه تعریف میکرد چطور مأمورهای ساواک میبرنش توی اتاق بزرگی که یکی از دیوارهاش از آهن گداخته بوده. کف اتاق ریل داشته و یه صندلی فلزی هم روی ریل بوده. ساواکیها اون رو میبندن به صندلی و بعد دگمهای رو فشار میدن. اونوقت صندلی آروم و پُرتکون راه میافته سمت دیوار، هر دقیقه سه سانتیمتر. حساب میکنه که دو ساعت طول میکشه برسه به دیوار، ولی بعدِ یه ساعت دیگه نمیتونه هُرم گرما رو تحمل کنه و شروع میکنه به فریادکشیدن و میگه به همهچی اعتراف میکنه، گرچه اصلا چیزی برای اعترافکردن وجود نداشته؛ جزوهها رو کف خیابون پیدا کرده بوده. دانشجو گریه میکرد و ما در سکوت گوش میدادیم. چیزی رو که بعدش گفت هیچوقت یادم نمیره. گفت: «خدایا، چرا این عیب وحشتناک فکرکردن رو به جونم انداختی؟
العبد
انقلاب نقطهٔ پایانی بر حکمرانی شاه گذاشت. کاخ را ویران کرد و سلطنت را به خاک سپرد. همهچیز با یک اشتباه بهظاهر کوچک در دربار اعلیحضرت همایونی شروع شد. سلطنت با این گامِ اشتباه حکم مرگ خودش را امضا کرد.
علل وقوع انقلاب را معمولا در شرایط عینی کشورها میجویند ــ فقر عمومی، سرکوب، سوءاستفادههای فضاحتبار. این دیدگاه درست اما یکجانبه است. همهچیز به کنار، صدتا کشور دیگر هم چنین شرایطی دارند، اما شعلهٔ انقلاب بهندرت آنجا زبانه میکشد. آنچه لازم است آگاهی از فقر و آگاهی از سرکوب است و این اعتقاد که فقر و سرکوب منطق طبیعی این جهان نیست. شگفتانگیز است که در این مورد تجربه فینفسه کافی نیست، گرچه تجربهای سخت دردناک باشد. عامل شتابدهندهٔ ضروری کلمه است، ایدهٔ تبیینی. بنابراین بیش از خمپاره و دشنهها، کلماتند که حاکم خودکامه را به وحشت میاندازند، کلمات مهارگسیختهای که آزاد، پنهان و سرکش دهان به دهان میگردند، کلمات هنجارشکن غیرمجاز. اما بعضی وقتها کلماتِ رسمی، بهنجار و مجازند که موجب انقلاب میشوند.
العبد
انقلاب را باید از شورش، کودتا و تصرف کاخ جدا کرد. کودتا یا تصرف کاخ ممکن است برنامهریزیشده باشند، اما انقلاب هرگز. فورانش و لحظهٔ این فوران بر همه نامعلوم است، حتی بر آنها که در راهش میجنگند. آنها خود نیز مات و مبهوت میمانند و به فوران خودجوشی مینگرند که یکباره آغاز میشود و همهچیز را در مسیرش نابود میکند. ویرانگریاش چنان بیرحمانه و توفنده است که سرانجام ممکن است آرمانهایی را که منشأ شکلگیریاش بودهاند نیز نیست ونابود کند.
العبد
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان