فهمید هر آنچه در دنیا جستوجو میکند را باید درون خودش بیابد.
SaNaZ
من بلد نبودم زندگی کنم. من زندگی میکردم که چیزی رو ثابت کنم، زندگی میکردم که انتقام بگیرم. برای همین زندگیم خیلی محدود و حقیر بود. تا اینکه کمکم فهمیدم زندگی چیه و برام مهم شد و این خیلی ترسناک بود.
SaNaZ
آنقدر خودش را میشناخت که بفهمد شادیای که اینطور مُصرانه در جستوجویش است را نباید در شریک زندگیاش جستوجو کند
SaNaZ
طوری گریه میکرد که انگار کسی در آغوشش نگرفته، انگار کسی در اتاق نیست، انگار کسی اصلاً در این دنیا نیست.
SaNaZ
اصالت همیشه پیروز است حتی در شکست.
SaNaZ
یادش افتاد که نیازی نیست کسی را تحت تأثیر قرار بدهد.
SaNaZ
پدر لازم دارد. لعنتی... خودم هم پدر لازم دارم. چه کسی پدر لازم ندارد؟
SaNaZ
«خودم رو گول میزدم که اگه هی از یه جا به جای دیگه برم مرگ نمیتونه بیاد سراغم.»
مرد دوم گفت: «اتفاقاً اینطوری که راحتتر میتونه گیرت بندازه.»
SaNaZ
آن سال برای جشن تولدش یازده مهمان دعوت کرده بود اما فقط دو نفرشان آمدند که آنها هم دوقلو بودند
SaNaZ
انگار تا ابد در برابر موانع و تیرگیهای راه مصون شده باشد.
SaNaZ
اگر به مهمانی میرفت چطور باید با روبوسیهای فرمالیتهای که صورتشان را به هم میچسبانند و هوا را میبوسند کنار میآمد؟
SaNaZ
اولین روز بهار باعث شده بود کمی دیوانه شود چون داشت با خودش فکر میکرد تنها انتخابی که دارد بین پیکنیک رفتن و مُردن است.
Mostafa F
ساعتها به کسالت و بدشانسی گذشته بود، به دورِ خود چرخیدن و انتظار. آن هم درست زمانی که بیش از هر وقت نیاز داشت کاری کند که به شبش و به زندگیاش معنا ببخشد.
Mostafa F
"مربی" اصیل بود و اصالت همیشه پیروز است حتی در شکست.
Elaheh Dalirian