«بنیهتان تحلیل میرود، حضرت والا. مگر میشود؟ علاوهبرآن امشب تحفهای گرانبها برایتان دارم.» چشمکی میزند، مچ دستم را میچسبد و مرا به اتاق دیگر میکشد. چارهای جز تسلیم ندارم. سفرهای رنگارنگ بر زمین گسترده است.
قابی پلوِ مزعفر برایم میکشد و تکهای سینهٔ کبک بریان بر روی آن مینهد. با دست لقمهای چرب میگیرد و به دهانم میگذارد.
کاربر ۱۴۰۰۱۵۰
میدانم چه خواهد شد. سرنوشتِ محتوم خود را میدانم، بااینحال به ارادهٔ خود آن را جزءبهجزء پیش میبرم و این یعنی به تمسخر گرفتن مقدر. این یعنی رهایی.
از خود بیخود میشوم. از یاد میبرم که هستم.
"غاده"
ادراک بشر در مواجهه با خطرهای بزرگ بهسرعت فعال میشود و در برابر خطرهای عظیم گاه فلج… انسان در مواجهه با خطرهایی که در جوار مرگ قرار دارند درصدد واکنشی شایسته برنمیآید. در نوعی ابدیت ساکن غرق میشود. بیحرکت میماند.
"غاده"