«فقط به رفتن ادامه بده. بهش فکر نکن. به عقب نگاه نکن.»
میم ___ لام
آهای، مغز گرامی؟ هیچ حالیت میشه اولویت با چیه؟
کاربر ۵۵۴۰۵۱۹
وقتی اون زیبایی اولیه برای آدم عادی بشه، هیچی دیگه مثل قبل به نظر نمیآد.
یك رهگذر
برام یه فنجون چای پررنگ و خوشطعم درست کردهان. چون درمان فراموشی همینه دیگه، مگه نه؟ یه فنجون چای.
Nasim Norozi
به من این حس رو داد که دارم رو میدون مین قدم میذارم و هر چیزی بگم ممکنه به یه سری از نقاط ضعف مامانم که من حتی از وجودشون خبر ندارم فشار وارد کنه.
کاربر ۵۵۴۰۵۱۹
از تموم شبهای افتضاحی که تا حالا تو زندگی افتضاحم داشتهام این یکی قطعاً افتضاحترینه.
فاطمه
امشب اصلاً تو مود آواز خوندن نیستم. احساس میکنم یه درد درونی دارم، یه جوری که دلم میخواد یه گوشه برای خودم جدا از بقیه باشم.
فاطمه
هیچکس از غرغروها خوشش نمیآد.
فاطمه
«خب، به نظر میرسه که مسائل یه کم... پیچیده هستن. اما فکر میکنم بهزودی همهچیز درست میشه.»
فاطمه
«عالی نبود اگه یک بار، فقط یک بار، زندگیم خودبهخود روبهراه میشد؟»
فاطمه
چطور ممکنه کسی بتونه توی این خونه که از ناسا هم پیچیدهتره زندگی کنه؟ اصلاً چه نیازی وجود داره که یه خونه هوشمند باشه؟ چرا نمیتونه فقط خنگ و مهربون باشه؟
elnaz
نمیتونه حقیقت داشته باشه! من تو بیمارستان هستم!
فاطمه
یه حس سرد ناامیدی آشنا توی دلم پیچید.
فاطمه