از خودت میپرسی: ارزشش را داشت؟ و تنها پاسخت سکوت این دیوارهاست و چهرهات که هر روز در آینه پیرتر و پیرتر میشود و پنجرههایی که با نماهای کوچکی از آسمان به یادت میآورد که آن بیرون، زندگی جاریست و پرنده هست و رنگ هست، اما فقط برای دیگران. اگر از خودت بپرسی مگر چه کار بدی کردم، صدایی در سرت میگوید: هیچ. خودت را فدای دیار اجدادی کردی. آفرین، پسرجان، حالا دیگر تعارف را کنار بگذاریم. اگر دوباره بپرسی، جواب میآید: سادگی کردم و مغزم را شستوشو دادند.
hni
پس از صرف شام، چاتو مثل همیشه سر جای بیتوری در رختخواب خوابید. از اولین روزهای زندگی مشترکشان، تخت را برای بیتوری گرم میکرد، حتی در تابستان. این عادت چیزی نبود که دربارهاش توافق کرده باشند، ولی حتی در روزهایی که دعوای زنوشوهری بینشان پیش میآمد هم انجام میشد. بیتوری هم ساعت یازده یا دوازده به رختخواب میرفت و چاتو بیآنکه بیدار شود به آنطرف تخت غلت میزد.
سماٰ٢
حالا بهخاطر سکته، ناگهان به میان خاطراتش برگشته بود و عرض اندام میکرد. شاید مجازات الهی بود؟ یا شاید خودآزاریهای مغزِ محبوس در جسمی علیل که خودش را با رویدادهای گذشته شکنجه میداد تا سرگرم شود؟
Mostafa F