هال عادت داشت مو را از ماست بیرون بکشد، اینکه اهمیت چیزی را که مردم نمیگفتند بهاندازهٔ چیزی که میگفتند کشف کند. بهنوعی این کارش بود، اما کلمات ناگفتهٔ این نامهها هیچ رمزگشاییای لازم نداشت.
میگفتند: میدانیم کجا کار میکنی،
میدانیم کجا زندگی میکنی،
و بازمیگردیم.
rozmin
اما از درون، هال قدرتی بسیار متفاوت پیدا کرده بود که اصلاً نمیدانست درونش وجود دارد: یک هستهٔ سفت و سرد از عزم که باعث میشد صبحها در هوای یخبندان بلند شود و تا اسکله پیاده برود، حتی با اینکه آب بینیاش از سرما راه میافتاد و چشمهایش از گریه سرخ بودند؛ ارادهای پولادین که باعث میشد پیش برود
mahsa
همیشه جلو غریبهها خجالتی و ساکت بود، در دبیرستان پرسروصدایش مثل ماهی بیرون از آب بود؛ اما چیزی که متوجهش نشده بود این بود که تمامی آن سالهایی که با خونسردی عقب ایستاده بود و دیگران را تماشا کرده بود، داشت بیاعتناییاش را کامل میکرد و مهارتهایی را یاد میگرفت که روزی به حرفهاش تبدیل میشد. داشت جنبههای متفاوتی را نگاه میکرد که مردم از خودشان نشان میدادند، چیزهایی که وقتی مضطرب یا امیدوار بودند یا سعی میکردند از حقیقت اجتناب کنند بهطور ناخودآگاه لو میدادند
mahsa
میگفت: این کارت نشون میده به آخر یه سفر رسیدی، که چیزی مهم رو به پایان رسوندی، که به چیزی دست پیدا کردی که بهخاطرش راه افتادی. دنیا چرخیده، چرخه کامل شده، جستوجوی تو بهپایان رسیده. در طول راه سختی و رنجی رو تحمل کردی، اما اینها قویترت کردن، بهت چیزی رو نشون دادن، حقیقتی دربارهٔ خودت و موقعیت در همه چیز رو آشکار کردن.
hana