باور نمیکنید اما در مشتها ستاره دارم
طرحی ز نور میتراود انگشتها چون میفشارم...
در مشتها ستاره دارم میخواهمش کسی ندزدد
هر گوشه چشم میدوانم هر لحظه گوش میسپارم
هر گوشه چشم میدوانم: آنجا کسی است در سیاهی
دیو است، دیو قصه، آری کز دایه مانده یادگارم
دیو است و چشمِ پرجنونش آتشفشانِ خشم و خونش
موجِ گدازه میفشاند سرخ و بنفش در کنارم ...
در دستها هر آنچه دارم میکوبمش به مغز و آنگه
میبینمش تپیده در خون از خَست و خَستِ سنگسارم
دیو اوفتاده از بلندا در پستنای خاک و خارا
باور نمیکنید اما دیگر ستارهیی ندارم ...
کاربر ۴۱۳۱۳۶۲
اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست!
کاربر ۸۶۶۰۵۴۲
«دوستت دارم و نمیگویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمیداری...»
کاربر ۸۶۶۰۵۴۲