کاش کلاً میرفتم. کاش صد دلار داشتم و میتونستم از اینجا برم و دیگه رنگ این شهر رو نبینم.
نازنین بنایی
به دنیا فکر میکرد، پرشتاب بود و بیدروپیکر و در گردش، پرشتابتر و بیدروپیکرتر و بزرگتر از همیشه. تصاویری از جنگ در ذهنش جان میگرفتند و درهم میآمیختند. جزیرههایی میدید پر از گلهای سفید و زمینی کنار دریای شمال با موجهایی خاکستری که به ساحل میکوبیدند. چشمهای لتوپارشده و پاهای سربازها که درهم وول میخوردند. تانکها و یک هواپیما که بالهایش شکسته بود و همانطور که میسوخت در آسمان بیابان بهسمت زمین سقوط میکرد. دنیا از صدای مهیب جنگها ترک برداشته بود و با سرعت هزار کیلومتر در ساعت میچرخید. اسم جاها در سر فرنکی میچرخید: چین، پیچویل، زلاند نو، پاریس، سینسیناتی، رُم. آنقدر به دنیای عظیم و درحال چرخیدن فکر کرد که پاهایش بهلرزه افتادند و کف دستهایش عرق کرد.
روناک
در نهایت تابستان مثل رؤیایی کال و بیمارگونه بود یا مثل جنگل سوتوکور آشوبزدهای زیر یک حباب شیشهای.
روناک
پسرهایی رو میشناختم که به سرشون میزد عاشق این پسر و اون پسر بشن. لیلی مِی جِنکینز رو میشناسی؟»
اف.جازمین لحظهای فکر کرد و گفت: «نمیدونم.»
«خب، یا میشناسیش یا نمیشناسیش دیگه. بلوز ساتن صورتی میپوشه، دستهاشو میزنه به کمرش و با اداواطوار راه میره. این لیلی می عاشق یه مردی شد بهاسم جونی جونز. دقت کن، یه مرد. لیلی می هم دختر شد. طبیعت و جنسیتش رو عوض کرد و دختر شد.»
اف.جازمین پرسید: «واقعاً؟ واقعاً عوض شد؟»
برنیس گفت: «آره، از هر نظر.»
طلا در مس