بریدههایی از کتاب عالیجناب کیشوت
۴٫۳
(۴)
«باید به رحمت پروردگار باور داشته باشی.»
«رحمت خدا همیشه شامل حال انسانها نمیشود، در افریقا و هند این رحمت شامل حال انسانها شده است؟ یا حتی در وطن خودمان آنجا که کودکان با فقر و بیماری دست به گریبانند و احتمالا بدون هیچ امیدی.»
پدرکیشوت گفت: «شادی جاودان در انتظار آنهاست.»
«آه، بله، و اگر شرایط محیط آنان را مجبور به عملی کند که از نظر کلیسا گناه به حساب آید، رنج و عذاب ابدی هم انتظارشان را میکشد.»
magi
«همیشه به نظر من انجیل متی در میان اناجیل دیگر انجیل خوف آمده است.»
«چرا؟ چه نظر عجیبی، عالیجناب.»
«در انجیل متی پانزدهبار اشاره به دوزخ شده است.»
«چه اشکالی دارد؟»
«حکومت خوف و وحشت... به یقین پروردگار نیازی به چنین شیوه حکومتی ندارد، چنین حکومتی درخور هیتلر و استالین است. من به فضیلت شجاعت اعتقاد دارم، به اطاعت از روی جبن و ترس اعتقادی ندارم.»
magi
تو فکر میکنی که خدای من توهمی است مثل آسیابهای بادی. اما او وجود دارد. حرف من این است. من نهتنها به او اعتقاد دارم، بلکه او را لمس میکنم.»
«زبر است یا نرم؟»
magi
سروکله سگی پیدا شد که گوسفندان راهگمکرده را دنبال میکرد. شهردار با عصبانیت گفت: «گوسفند حیوان احمقی است. هیچوقت نفهمیدم که چرا بنیانگذار ایمان تو، ما را با این حیوان مقایسه کرده است، آنجا که میگوید از گوسفندان من نگاهبانی کنید، آه، بله، شاید برای اینکه او هم مثل همه آدمهای نیک بدبین و کلبیمسلک بوده است ـآنها را به چرا برید، پروارشان سازید، تا آنکه روز خوردنشان فرا برسد. خداوندگار شبان من است. اگر ما گوسفندیم پس دیگر چرا باید به شبان خود اعتماد کنیم؟ او ما را از حمله گرگ در امان خواهد داشت، آه، بله، این درست، اما او این کار را تنها بدان خاطر میکند که بعد بتواند ما را به قصاب بفروشد.»
magi
آیا این دلیل میشود که شخصی مانند جنابعالی نجیب و شریف و صاحب چنین فهم و ادراک آنهمه دیوانگیهای حیرتآور را که در این کتاب هذیانآمیز پهلوانی نوشتهاند راست بپندارد؟»
magi
میدانم که کشیش بیچاره سرگردانی هستم و خدا میداند سرانجام کار من به کجا خواهد کشید. میدانم که در بعضی کتابهایم سخنان پوچ و بیمعنایی هست، همچنانکه در کتابهای پهلوانی نیایم بود. اما این بدان معنا نیست که آیین پهلوانی یکسره پوچ و بیمعنا است. هرچقدر میتوانی از پوچی کتابهایم خرده بگیر، اما من بر سر ایمانم باقی خواهم ماند.»
«ایمان به چی؟»
«ایمان به واقعیتی تاریخی، اینکه مسیح بر بالای صلیب جان داد و بار دیگر به زمین بازمیگردد.»
«پوچترین اباطیل.»
«دنیای پوچی است وگرنه ما اینجا با هم نبودیم.»
magi
فرصتی که زندان برای فکرکردن به آدم میدهد بیش از فرصتی است که صومعه میدهد. در صومعه گناهکاران بیچاره وقت و بیوقت باید به دعا و استغاثه برخیزند. در زندان هیچوقت زودتر از ساعت شش ما را از خواب بیدار نمیکردند و شب هم معمولا ساعت نه چراغها خاموش میشد. البته بازجوییها دردناک بود، اما در ساعتهای معقولی از زندانیها بازجویی میکردند. هیچوقت ما را پیشازظهرها که موقع خواب قیلوله بود برای بازجویی نمیبردند. موضوع مهمی که باید یادآوری کنم، عالیجناب، این است که برخلاف یک راهب که وقت و بیوقت نمیشناسد، بازجو مثل همه آدمهای دیگر به ساعتهای معینی در شبانهروز برای خواب نیاز دارد.»
magi
از اینجا به بعد دیگر به هیچچیز اطمینانی نیست.»
«حتی به ایمان تو؟»
و این پرسشی بود که پدرکیشوت یارای پاسخ گفتن به آن را در خود نمیدید.
magi
«تو بیشک ایمان داری، سانچو، ایمانی عظیم به آینده. اما او ایمان نخواهد داشت. آینده در برابر چشم اوست. آیا انسان میتواند بدون ایمان زندگی کند؟»
«مقصودت را از نداشتن ایمان میفهمم. اما همیشه برای انسان کاری هست که باید انجام دهد، کشف انرژی تازه، داروهای نو، ناخوشی و بیماری همیشه وجود دارد و باید برای درمان آن راه و چارهای پیدا کرد.»
«مطمئن هستی؟ علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده است. برای نبیره نبیره تو متأسفم، سانچو، به نظرم برای او آرزویی جز مرگ نخواهد ماند.»
magi
از پدرکیشوت پرسید: «دعا میخواندی؟»
«البته.»
«همان دعایی را که برای ژنرالیسیمو خواندی؟»
«برای همه خفتگان در خاک تنها یک دعا هست.»
«پس برای استالین هم این دعا را میخوانی؟»
«البته.»
«و برای هیتلر؟»
«شرارت درجات دارد، سانچو ــ و نیکی هم. ما میتوانیم میان زندگان فرق بگذاریم، اما میان مردگان فرقی نیست. آنها همه یکسان به دعای ما نیازمندند.»
magi
پدرکیشوت سرگرم باد کردن بادکنک سوسیسمانندی بود. با انگشت دهانه آن را محکم چسبیده بود. گفت: «چطور در آن را میبندی، حتمآ یک راهی دارد.» باز هم آن را باد کرد، تا آنکه بادکنک با صدای گوشخراشی که دستکمی از صدای بطری شامپانی نداشت ترکید. «آه خیلی متأسفم، سانچوی عزیز، دلم نمیخواست بادکنک تو را بترکانم. میخواستی آن را به بچهای هدیه بدهی؟»
«نه، پدر، هدیه دخترکی است که شامپانی میآورد، نگران نباش، باز هم هست،» و درحالیکه کمی عصبی شده بود ادامه داد: «تو تا به حال از این چیزها ندیدهای؟ نه، فکر نمیکنم دیده باشی، اینها برای پیشگیری است.»
«نمیفهمم. برای پیشگیری؟ اما یک چیز به این بزرگی؟»
«اگر بادش نمیکردی آنقدر بزرگ نمیشد.»
پدرکیشوت بیاختیار روی تخت سانچو افتاد. پرسید: «من را کجا آوردهای، سانچو؟»
magi
اکنون عصری است که تنبلی و کودنی بر کوشش و چابکی و بیکاری و مهملی بر کار و زحمت و عیب و رذالت بر تقوا و فضیلت و وقاحت بر مردانگی و پندار در کار رزم بر کردار پیروز گردیده و اسلحه دلاوران جز در عصر طلا و در میان پهلوانان سرگردان درخشش و جلای واقعی و حقیقی نداشته است.
magi
افکار منطقی اغلب نتایج پوچ و احمقانهای دربر دارند.
magi
حجم
۲۱۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۱۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
۶۸,۶۰۰۳۰%
تومان