به من آموخت به جای آن که والدینم را مسئول هر اتفاق کوچکی که در زندگیام رخ میداد، بدانم به آنها بیشتر به چشم اشخاصی آسیبپذیر نگاه کنم تا مقصر! بارها با خود کلنجار رفتم تا اصوات کودکی را که بیوقفه در ذهنم میچرخیدند و اشتباهات والدینم را یادآوری میکردند، خاموش کنم. کمکم فراگرفتم که چه طور به حرفهای آنها گوش کنم، حقایقشان را بشنوم و به جای آن که تنها برای آنها آرزوی موفقیت کنم، سپاسگزار انسانیتشان باشم. سعی کردم برادرانم را درک کنم و در برابر آنها موضع نگیرم، چه بسا آنها هم مثل من بسیار آسیبپذیر بودند.
SARINA
وقتی برای گذراندن با من نداشتند. برای همین، کمکم درونگرا شدم و نسبت به خودم نامطمئن. کتابها جایگزین دوستانی شدند که من از فرط کمرویی نمیتوانستم با آنها روبهرو شوم.
SARINA
کتابها همیشه مددرسان بودند، مرا سرگرم میکردند، افق دیدم را گسترش میدادند و مایهٔ تسلیخاطرم بودند. مهمتر از همه این که هرگز مانند سایر انسانها مرا به قبول خواستههای خود مجبور نمیکردند یا از من نمیخواستند تا کاری بر خلاف میلم انجام دهم. در آن سالها، آن در کتاب شیروانی سبز و نانسی دروو بهترین دوستان من بودند.
SARINA
همان طور که اسکات پک اولین بار به من نشان داد که زندگی، سفری در جادهٔ اکتشاف است. هر یک از ما در مرحلهای از این سفر قرار داریم و با سرعتی متفاوت در حرکتایم.
SARINA