بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان بریده بریده | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان بریده بریده

بریده‌هایی از کتاب داستان بریده بریده

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۸۵ رأی
۳٫۸
(۱۸۵)
امام پس از شهادت حبیب به‌همراه یاران خود، نماز ظهر رو به‌شکل نماز خوف به جا اُوُرد. نماز خوف چه به صورت فُرادی و چه به‌شکل جماعت اقامه بشه در دو حالت، شکسته خونده می‌شه. حضرت برای خوندن نماز، یاران خود رو به دو دسته تقسیم کرد. دسته اوّل، یک رکعت از نمازِشون رو با حضرت خوندند. امام بعد از تموم‌شدن رکعت اول نماز، مقداری تأمّل کرد تا نمازگزارها رکعت دوم رو خودشون فرادی بخونند و جاشون رو به دسته دوم بدند. اون‌وقت دستهٔ دوم جای اون‌ها رو گرفتند و رکعت اول نماز خودشون رو با رکعت دوم نماز حضرت به جا اُوردند. امام قبل از شروع نماز به زهیر و سعیدبن‌عبدالله‌حنفی مأموریت داد که با تعدادی، جلوی بقیه بایستند تا اون‌ها بتونند نماز بخونند
🍃🌷🍃
به نام خداوند بخشنده مهربان! از حسین‌بن‌علی، به محمدبن‌علی و خویشاوندان هاشمی‌ام! گویی که دنیا، هیچ‌گاه نبوده و آخرت، همیشه هست. والسّلام! نامهٔ امام نوشتهٔ عجیبی بود. هنوز از پیِ قرن‌ها کسی به‌درستی نمی‌دونه که منظور حضرت از این نامهٔ کوتاه چی بود!!
کاربر ۳۲۰۳۷۲۰
نتیجهٔ شور و مشورت جرثومه‌های فساد و تباهی این شد که اول باید کاروان امام رو یه جوری محاصره کنند که حتی یه ذره آب و خوراک هم بهشون نرسه! این نوع مبارزه، شیوهٔ مشترک همهٔ طاغوت‌های تاریخه که برای به اسارت دراُوردن ارادهٔ مردمان آزاده و ظلم‌ستیز، اون‌ها رو با حربه‌هایی چون تحریم و قطع کردن مایحتاج ضروری در تنگنایی سخت قرار می‌دند تا بلکه به زانو در بیان.
🍃🌷🍃
امّ‌البنین بیشتر از بچه‌هاش غصّه‌دار مظلومیّت امام شهید بود. آخه امّ‌البنین یه‌جورایی مادر حسین هم به حساب میومد. چون بعد از شهادت فاطمۀ‌زهرا به عقد حضرت‌علی در اومده بود و سعی می‌کرد تا جایی که می‌تونه جای خالی فاطمه رو برای حسین پُر کنه. الحقّ‌والاِنصاف هم توی مادری برای بچه‌های فاطمۀزهرا سنگ تموم گذاشت. امّ‌البنین به‌قدری در سوگ امام شهید، اشک ریخت که آخرش چشم‌هاش نابینا شد.
🍃🌷🍃
عَمرو بلافاصله فرستاد به دنبال یکی از برادرهای عبدالله‌بن‌زبیر که ازقضا برخلاف سایر برادرهاش، از هوادارهای پَروپاقرصِ یزید بود. حاکم جدید مدینه طی حُکمی این آقازادهٔ زبیر رو کرد رئیس شهربانی مدینه و بهش دستور داد تا خونه‌های بنی‌هاشم و آل‌زبیر رو خراب کنه! این آدم هم به همراه تعدادی سرباز به محلهٔ بنی‌هاشم رفت و خونه‌های بنی‌هاشم به‌ویژه امام حسین رو به تقاص بیعت نکردن حضرت با یزید ویران کرد. سپس مردک دیوانه رفت سراغ خونهٔ پدریِ خودش و اون‌جا رو هم ویران کرد!! اتفاقاً همین آدم بعدها در هواداری از یزید به مکه حمله کرد و نهایتاً به اسارت برادرش عبدالله‌بن‌زبیر دراومد! فرزندانِ زبیر برادر یزیدی خودشون رو به چوب فلک بستند و تا می‌خورد کتک زدند! بدبخت زیر فشار ضربات چوب و شلاق طاقت نیاوُرد و کشته شد!
🍃🌷🍃
همهٔ مردم شهر از پیر و جوون، زن و مرد، دختر و پسر، لباس‌های زیبا به تنشون کرده بودند. مردها خضاب کرده بودند و زن‌ها با سُرخاب‌وسفیداب خودشون رو بزک کرده بودند. خلاصه اینکه همه به همدیگه شادباش می‌گفتند و خودشون رو آمادهٔ یه جشن بزرگ می‌کردند.
🍃🌷🍃
یزید که بهانه‌جویی می‌کرد به این کار زین‌العابدین خُرده گرفت که این چه‌کاریه وقتی حرف می‌زنی تسبیح می‌چرخونی؟! زین‌العابدین که در برابر انسانی درّنده‌خو و بی‌منطق قرار داشت برای اینکه یزید افسار پاره نکنه در پاسخ فرمود: پدربزرگم، علی‌بن‌ابی‌طالب دربارهٔ حالات جدّم رسول‌خدا نقل می‌کرد که وقتی پیغمبرخدا نماز صبح رو می‌خوند سر سجاده می‌نشست و به درگاه پروردگار عرض می‌کرد: خدایا! من صبحم رو با حمد و تکبیر و تمجید تو آغاز کردم. سپس تسبیحی رو که به دست داشت تا شب بدون اینکه ذکر بگه فقط می‌چرخوند و حرف‌های عادی خود رو با این‌واون می‌زد. پیغمبر می‌گفت: همین‌که تسبیح رو می‌چرخونم ثواب ذکرگفتن برام نوشته می‌شه. شب هم که به رختخواب می‌رفت تسبیحش رو زیر بالش می‌گذاشت و بر این باور بود که تا صبح که از خواب بیدار می‌شه براش ثوابِ ذکرگفتن رو می‌نویسند! زین‌العابدین که دید یزید داره چهارچشمی بهش نگاه می‌کنه و ظاهراً به حرف‌هاش گوش می‌ده ادامه داد: من هم ازاونجایی‌که اُلگوم پیغمبرخداست، این کار رو می‌کنم.
🍃🌷🍃
امام گفت: تو فکر می‌کنی اون‌ها از کشتن من اِبایی دارند؟ یا مثلا از جدّ من حیا می‌کنند؟! یا ملاحظهٔ قوم و خویشی رو می‌کنند؟ مگه تو تاریخ نخوندی؟ مگه قرآن نخوندی؟ مگه نمی‌دونی که بنی‌اسرائیل با اینکه پیغمبرزاده بودند از سپیده‌دَم تا بالا اومدن آفتاب، هفتادتا پیغمبرِ خدا رو کشتند و بعدش هم با خیال راحت، مشغولِ دادوستد شدند؟! انگارنه‌انگار که کاری کردند و پیغمبری رو کُشتند! تو فکر می‌کنی یزید از بنی‌اسرائیل بهتر و باملاحظه‌تره؟! انگاری امام می‌خواست به عبدالله‌بن‌عُمر حالی کنه که تاریخ‌شناسی یه سرگرمیِ علمی نیست. بلکه تجربه‌آموزی و عبرت‌اندوزی و افزودن عمر گذشتگان به عمر خویشه! او می‌خواست بگه که گذشته، چراغ راه آینده است. امام می‌خواست بگه که آدم‌ها اگه حافظهٔ تاریخی نداشته باشند کودک و بی‌تجربه می‌شند که باید در هر کاری از صفر شروع کنند. اما عقل حکم می‌کنه که آدم در هیچ‌کاری از نقطهٔ صفر آغاز نکنه، بلکه از تجربه‌های دیگران که در تاریخ یافت می‌شه به خوبی استفاده کنه.
🍃🌷🍃
به‌سوی پروردگار برگشتند تا بلکه کاری کنند. یا حداقل از خدا بخوان که اجازه بده تا در رکاب امام با دشمناش بجنگند. بعدها امام‌های معصومِ شیعه برای شیعیانشون تعریف می‌کردند که این فرشته‌ها طولی نکشید که به ملکوتِ آسمان‌ها رفتند و از خدا اجازهٔ جنگیدن توی رکاب امام رو گرفتند. اما شوربختانه وقتی به کربلا رسیدند که دیگه کار از کار گذشته و امام شهید شده بود. فرشته‌ها از شدت اندوه و ناراحتی، عنان از کف داده و با قیافه‌های ژولیده‌پولیده در کنار پیکر غرقِ‌به‌خونِ امام مشغول به عزاداری و اشک ماتم شدند. فرشته‌ها با چهره‌ای غم‌بار به سروصورت می‌زدند و یالثارات‌الحسین می‌گفتند. این‌جور که امام‌های معصومِ شیعه فرمودند عزاداریِ فرشته‌ها تاقیام‌قیامت ادامه داره و به‌منظور خون‌خواهی از امامِ شهید به انتظار قیام مهدی موعود که قراره در آخرالزمان ظهور کنه نشسته‌اند تا بیاد و فرشته‌ها توی رکابش بتونند قصاص خون به‌ناحق‌ریختهٔ امام رو از قاتلانش بگیرند.
🍃🌷🍃
با اشارهٔ عباس، نافِع‌بن‌هلال به کمک سی سوار به‌سوی ابن‌حَجّاج و آدم‌هاش حمله کردند و باهاشون درگیر شدند. طولی نکشید که عباس و یاران باوفاش، با شجاعتی مثال‌زدنی محافظانِ فرات رو کنار زدند تا بیست نفری که پیاده بودند بِتونند از فرصت، استفاده کنند و وارد فرات بشند. شوروغوغایی به‌پا بود. دسته‌ای می‌جنگیدند و گروهی، مشک‌های آب رو پر می‌کردند. عباس به‌سمت اون‌هایی که مشک‌ها رو پر کرده بودند برگشت تا سِپَری امنیتی براشون درست کنه که بتونند آب رو به‌سلامت به خیمه‌ها برسونند. اتفاقاً همین طور هم شد. توی این درگیری تعدادی از سربازهای ابن‌حَجّاج کشته شدند. اما هیچ‌کدوم از نیروهای تحت فرمان عباس‌بن‌علی کشته نشدند. بعد از این عملیات موفقیت‌آمیز بود که عباس، نشانِ غرورانگیز سَقّا یعنی آب‌آور رو دریافت کرد.
🍃🌷🍃
در همین حین، عدّه‌ای دیگه از اهالی کوفه بالای یه بلندی، مُشرِف به صحنهٔ نبرد ایستاده بودند و دست‌هاشون رو به‌سمت آسمون گرفته بودند و برای پیروزی امام دعا می‌کردند و می‌گفتند: خدایا حسین رو یاری بفرما!! یکی از اهالی ساکن در کربلا با دیدن این صحنهٔ عجیب به کنایه به دعاکننده‌ها گفت: فلان‌فلان‌شده‌ها! به‌جای گفتن این مُزخرفات برید به حسین‌بن‌علی کمک کنید.
طلائی
یزید که از آدم‌های بی‌مایه‌ای چون عبدالله‌بن‌عمر واهمه‌ای نداشت در جوابِ نامهٔ فرزند خلیفهٔ دوم با نیش‌وکنایه‌ای پرمغز و معنادار نوشت: ما برای حفظ تاج‌وتخت با حسین جنگیدیم. برای قصرها، فرش‌ها و بالش‌هایی که در اون قصرها چیده‌ایم جنگیدیم. اگه حق با ما بود که برای حقّ خود جنگیدیم و اگر حق با حسین بود که پدرت عمربن‌خطّاب، پیش از ما، نخستین کسی بود که بنای این کار رو گذاشت و حقّ اهل حق رو زیرپا گذاشت!
سیدباقر
راپورتچی‌ها برام خبر اُوردند که تشنگی به حسین و بچه‌هاش فشار اُورده و اون هم با یه تیشه و کُلنگ، پشت خیمه‌ها نوزده قدم به‌سمت قبله برداشته و اون‌جا رو کنده! جاسوس‌ها می‌گفتند که خودشون دیدند که آب شیرین و گوارایی از توی چاله بیرون زده! حسین و همراهاش هم از اون آب نوشیدند و مَشک‌هاشون رو پر کردند. نهایتاً هم، چشمهٔ آب با اشارهٔ حسین توی زمین فرو رفته و ناپدید شده! ابن‌زیاد با تأکید به سربازِ نامه‌رسان گفت: به ابن‌سعد بگو فی‌الفور به حسین سخت بگیر و نگذار حتی یه قطره آب از فرات برداره! در ضمن، زود باش تا این‌جور کرامت‌ها از حسین، این‌ور و اون‌ور پخش نشده زودتر کارش رو تموم کن!
🍃🌷🍃
همین‌که چشمان حضرت به بدن بریده‌بریده و پیکرِ برهنهٔ عباس افتاد ناگهان همهٔ توان خودش رو یک‌جا از دست داد. ناخودآگاه از شدت غم‌واندوه، دست مبارکش رو گذاشت روی کمر و با سوزِ دل گفت: الان کمرم شکست و بی‌چاره شدم! امام بالای نعش عباس به‌طور بی‌سابقه‌ای گریه کرد. چراکه عبّاس، جلوهٔ عشق و ایثار، تبلور رادمردی، صفا و وقار، تجسّم شجاعت، شهامت و کرامت بود.
🍃🌷🍃
وقتی از زین‌العابدین پرسیدند که گریهٔ آسمون برای حسین یعنی چی و چه‌شکلی بوده، پاسخ داد که وقتی یه تیکّه پارچهٔ سفید مقابل خورشید می‌گرفتی لکّه‌های کوچیکِ خون، شبیه آثار گزیدن کَک، روی پارچه ظاهر می‌شد! عجیب‌تر اینکه توی اون لحظات اولیهٔ شهادت حضرت، بارون قابلِ‌توجهی به کربلا بارید که وقتی قطره‌هاش روی لباس‌ها می‌افتاد رنگ خون بود. اصلاً انگاری خون تازه بود. مردم اسمش رو بارون خون گذاشته بودند! شدت این بارون اِنقده زیاد بود که خیمه‌ها و همه‌چیز رو خونی کرد! بعدها معلوم شد دقیقاً توی عصر عاشورای سال شصت‌ویک هجری، این بارونِ خون، توی جاهای دیگه مثل بصره، کوفه، شام و خراسان هم باریده
🍃🌷🍃
حسین! حضرت دیگه توانی برای نشستن روی زانوهاش نداشت. آروم با گونهٔ مبارک چپ به زمین افتاد. سِنان‌بن‌انَس و شمر به‌همراه چند سرباز که از اهالی شام بودند به بالای سر حضرت اومدند. اولش کمی به همدیگه نگاه کردند. این به اون می‌گفت تو راحتش کن! اون به این می‌گفت خودت راحتش کن! بقیهٔ سپاه کوفه هم جلو اومده بودند. امام هنوز زنده بود و نفس می‌کشید. توی اون بزنگاه یکی شمشیر به‌طرف حضرت پرتاب می‌کرد، یکی سنگ، یکی چوب و یکی عصا! هرکس با هرچی که دَمِ دستش بود! لابد زین‌العابدین این صحنه‌ها رو می‌دیده که بعدها گفته: پدرم حسین رو به‌گونه‌ای کشتند که رسول‌خدا از کشتن سگ‌ها به اون صورت نهی کرده بود! آدم خبیثی از قبیلهٔ کِنْده به نام مالک‌بن‌نُسَیر آروم و بی‌صدا به حضرت نزدیک شد و بزدلانه
کاربر ۴۲۲۶۱۷۸
سوگند خورده‌ام که جز با آزادگی کشته نشم. اما گریه‌های من برای حسین و زن و بچه‌هاشه که به امیدِ نوشته‌های من، در راه کوفه هستند.
هدی✌
ابن‌حَجّاج که دریده‌تر و بی‌حیاتر از عبدالله بود به حضرت نگاهی انداخت و گفت: حسین! آب فرات رو می‌بینی چه گواراست؟! سگ‌های بیابان و خَرهای روستا و خوکان در بینِ نخلستان‌ها از این آب، سیراب می‌شند اما به خدا سوگند که جُرعه‌ای از اون رو به تو نخواهیم داد تا که از آبِ جهنّم سیراب بشی!! شنیدن این حرف‌ها برای آقای جوانان بهشت، ناگوارتر از تحمل تشنگیِ زن‌وبچه بود اما چه می‌شد کرد؟! مردم باید امتحان می‌شدند.
طلائی
دیگه این آدم، اون آدمِ عافیت‌طلبِ قبلی نبود که یکی به میخ بزنه و یکی به نعل. رنگ‌وبوی خدایی گرفته بود. برگزیده شده بود. حقیقتاً حال‌وهواش عوض شده بود. در احوال این آدم هرچی لابه‌لای کِتاب‌ها دست‌وپا بِزنی، عمراً بتونی چیزی پیدا کنی و بفهمی که صفر تا صدِ آدم‌شدن رو چطوری تونست توی این زمان کوتاه با این سرعتِ بالا طی کنه. ابوشعثا به‌سرعت نور، خودش رو به قُلّهٔ یقین رسوند. این، از عجایب مدرسهٔ کربلاست! نهایتاً هم در رکاب فرزند پیامبر به شهادت رسید.
طلائی
هوا دیگه تاریک شده بود. پیکرهای پاک و بی‌جان این سه مرد بزرگ، تویِ شهر نامردها بدون غسل و کفن، کنار زباله‌ها افتاده بود. کسی جرأت نداشت که اون‌ها رو دفن کنه. همسر میثم‌تمّار که شوهرش، میثم به جرم علی‌دوستی توی زندان کوفه بود، تحمل دیدن این صحنه رو نداشت. نقشه‌ای توی ذهنش بود. شبانه به دیدار همسر داغدار هانی رفت و نقشه‌ای رو با او درمیون گذاشت. دوتایی، نصف شبی وقتی که همه خواب بودند به کمک یه گاری، هر سه پیکر رو برداشتند و با خودشون بردند و اطراف مسجد کوفه دفنشون کردند.
🍃🌷🍃
دلسوزی‌های بی‌مورد و عجیبِ تو من رو یاد حکایتی از زمان پیغمبر می‌اندازه! حُر با کنجکاوی پرسید: کدوم حکایت؟ حضرت گفت: یادمه که اوایل اسلام یکی از اهالی مدینه از قبیلهٔ اوس می‌خواست به یاری پیغمبر بره که پسرعموش جلوش رو گرفت و برای اینکه اون رو از این کار پشیمون کنه بهش گفت: کجا داری می‌ری مرد حسابی؟! می‌گیرن می‌کُشَنِت. مردِ اُوسی در جواب دلسوزی‌های نابه‌جای پسرعمو گفت: من به یاری پیغمبرخدا می‌رم. مرگ برای مسلمونی که نیّت دُرستی داره و توی راهِ آدم‌های صالح، جان‌فشانی می‌کنه اصلاً ننگ‌وعار نیست. توی این مبارزه اگه زنده موندم که هیچ! اگه هم کشته شدم مطمئن باش که بعدها بابت این کارم کسی سرزنشم نمی‌کنه. اما اگه آدم به هر قیمتی بخواد زنده بمونه شک نکن که خوار می‌شه و همه او رو سرزنش می‌کنند!
🍃🌷🍃
یزید به من دستور داده که برای گرامیداشتِ شما کوفی‌ها چهار هزار سکهٔ طلا و دویست‌هزار سکهٔ نقره بینِ شما تقسیم کنم. شماها هم معرفت به خرج بدید و برای جنگ با دشمنِ خلیفه یعنی حسین‌بن‌علی آماده بشید. ابن‌زیاد بعد از گفتن این حرف‌ها به کیسه‌های طلا و نقره که پایین منبر روی هم چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: رؤسای طوایف کوفه! بیایید جلو! بیایید و سهم طایفهٔ خودتون رو از این پول‌ها بگیرید و ببرید. این حقّ شماست. ابن‌زیاد دستور داد تا پول‌هایی رو که وعده‌اش رو داده بود همون جا بین بزرگانِ طوایف کوفه تقسیم کنند. برق سکه‌های سیم و زر چشم‌های مردم رو بدجوری گرفته بود. اهالی کوفه پشتِ‌سرِهم توی صف ایستاده بودند تا سهم خود رو از بزرگِ قبیله بگیرند. بعد از اینکه سکه‌های طلا و نقره تقسیم شد و به دهنِ کوفی‌ها مزّه کرد، طولی نکشید که مردهای کوفی از توی سوراخ‌سُنبه‌های خونه‌هاشون برای جنگ با امام خارج شدند.
🍃🌷🍃
تا سه هفته هر سنگی رو که از زمین برمی‌داشتی از زیرش خون بالا می‌زده! توی صحن بیت‌المقدّس هم همین طور. هر سنگی رو که از زمین برمی‌داشتی می‌دیدی که از زیرش خون می‌زنه بالا.
🍃🌷🍃
آری! مردمی که از یاری‌رسوندن به آدم‌هایی چون علی، حسن و حسین امتناع می‌ورزند بدون شک، سزاوار سلطهٔ حَجّاج‌بن‌یوسف‌ها خواهند شد و این قانون همیشگی دنیاست. حجّاج در طول حکومتش صدوبیست‌هزار نفر از اهالی عراق رو کشت و هشتادهزار نفر که سی‌هزار نفر از اون‌ها زن بودند رو به زندان‌های مخوف و بی‌بازگشت فرستاد. این عقوبت دنیایی اون آدم‌های بی‌وفا بود. اما وعدهٔ پیغمبر به عقوبت‌های اُخروی به‌مراتب وحشتناک‌تر خواهد بود. این‌جور که پیغمبر فرموده توی جهنّم جایگاهی وجود داره که بر کسی روا نیست به اونجا بره! اونجا فقط برای قاتلان حسین آماده و تجهیز شده! اون‌ها رو یه‌جور بی‌سابقه‌ای عذاب می‌کنند که احدی رو اون‌جوری عذاب نمی‌کنند. قاتلان امام مظلوم، سراسیمه و هراسناک از طبقات آتش دوزخ، بالا و پایین می‌دوند و این در حالیه که از درونشون صدای قُل‌قُل و جوشیدن به گوش میاد.
🍃🌷🍃
امام فرمود: مادرت اسمِ بامُسَمّایی برات انتخاب کرده! تو به‌معنای واقعیِ کلمه، حرّ و آزاده‌ای. اگه خدا بخواد توی همین دنیا به آزادگی، شهرت پیدا می‌کنی. توی آخرت هم، از هرچی که دیگران رو اندوهگین و نگران می‌کنه آزاد خواهی بود.
ᶠᵃᵗᵉᵐ ˢʰ
بریر این مرد شجاع‌دل، با اعتمادی که به خدا داشت نگاهی به یزیدبن‌مَعقِل انداخت و در ادامه گفت: من بریر هستم، یار وفادار حسین! یارانِ فداییِ حسین هنوز زنده هستند. جنابِ یزیدبن‌معقل! اگه شجاعتش رو داری بیا باهمدیگه مباهله کنیم تا دروغ‌گو پیشِ خدا و خلقِش رسوا بشه. بیا دوتایی دعا کنیم که توی این نبردِ تن‌به‌تن، هرکدوم از ما که باطل و گمراهه کشته بشه.
طلائی
بَجدَل، هرچی حضرت رو وارسی کرد چیزی پیدا نکرد که ناگهان چشم‌های پلیدش افتاد به یک انگشتر توی انگشتان حضرت. انگشتر به‌خاطر خونی‌بودنِ انگشتان امام از دیدِ غارتگرها مخفی مونده بود. چشم‌های بَجدَل با دیدن انگشتر برقی زد. می‌ترسید که نکنه کسی متوجه انگشتر بشه! یواشکی دستش رو دراز کرد تا انگشتر رو از انگشت حضرت در بیاره. اما هرچی کلنجار رفت نشد. حیفش میومد از انگشتر بگذره! بَجدَل برای اینکه بتونه انگشتر رو راحت از انگشت حضرت در بیاره انگشت مبارک امام رو با خنجر تیزی قطع کرد!
طلائی
بُهت‌آور بود که کوفی‌ها برای غارتِ لباس‌هایی که به تن زن‌ها و دخترها بود حتی اون‌ها رو دنبال می‌کردند و باهاشون گلاویز می‌شدن و درگیری فیزیکی پیدا می‌کردند! گاهی موفق می‌شدند و بی‌شرمانه لباس از تن زن‌ها و دخترها در می‌اُوُردند! گاهی هم که موفق نمی‌شدند دست می‌انداختند و از سرِ زن‌ها چادر می‌کشیدند! این صحنه‌ها اِنقده زشت و چندش‌آور بود که ابن‌سعد دستور داد تا سربازها با چادر و لباس زن‌ها کاری نداشته نباشند.
طلائی
مسلم، نماز مغرب رو غریبانه با سی نفر خوند! وقتی که دید فقط سی نفر وفادار براش باقی مونده، بلند شد که به محلهٔ کِنده بره تا شاید کِندی‌ها کمکش کنند. هنوز به درِ مسجد کوفه نرسیده بود که متوجه شد آدم‌هاش ده نفر شدند! از درِ مسجد کوفه که بیرون رفت هیچ‌کی پشتش نمونده بود!! نامردهای بی‌مروّت همگی در رفته بودند! به این‌ور و اون‌ور خودش نگاهی کرد. باور کردنی نبود. هیچ‌کی اون‌جا نمونده بود! هیچ‌کی! همه رفته بودند. حتی یه نفر هم نمونده بو
🍃🌷🍃
سفیر روم چند قدمی جلو اومد و با شجاعت ادامه داد: من از نوادگان داوود نبی هستم. بین من و جناب داوود، قرن‌ها فاصله افتاده. اما مسیحی‌ها خاک زیر پام رو برای تبرّک برمی‌دارند! چون که من از نسل داوود هستم. اما شما پسر دختر پیغمبرتون رو می‌کشید درحالی‌که بین او و پیغمبرتون فقط مادرش فاصله هست؟! این چه دینیه که شما دارید؟! یزید چیزی نگفت و ساکت شد.
کاربر ۳۲۰۳۷۲۰

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۷۰%
تومان