جملات زیبای کتاب به کشتنش می ارزد | طاقچه
تصویر جلد کتاب به کشتنش می ارزد

بریده‌هایی از کتاب به کشتنش می ارزد

مترجم:علی قانع
ویراستار:سارا بحری
دسته‌بندی:
امتیاز
۳.۵از ۶۷ رأی
۳٫۵
(۶۷)
«هیچ‌چیزی بدتر از یک کتاب بد و یک پرواز طولانی با تأخیر نیست.»
n re
شاید هم دلم می‌خواست طعمهٔ دیگری پیدا کنم. باید به این حقیقت اعتراف کنم. کشتن آدم‌ها برایم مثل زخمی بود که سال‌ها بود آن را نخارانده بودم.
بهنوش
من یکی از معدود انسان‌های اواخر دههٔ ۱۹۹۰ هستم که قبل از ترکیدن حباب بورس، بارم را بستم و پولم را از بازار سهام بیرون کشیدم.
n re
«ازدواج کردید؟» «نه. شما چطور؟» در همان حال که این حرف را می‌زد، با نگاهش دنبال حلقه در انگشت دست چپم می‌گشت. گفتم: «متأسفانه بله.»
مهدی بهرامی
مکانی که برای یک نوشیدنی عصرگاهی انتخابش کرده بودیم، یک هتل نیز بود. از همان‌جا می‌توانستم حضور تختخواب‌های خالی در طبقهٔ بالای هتل را به‌خوبی حس کنم.
مهدی بهرامی
آن احساس دهشتناک که تو روزی یک نفر را به قتل رسانده‌ای و هرگز نمی‌توانی به عقب برگردی و او را نکشی. هرگز دوباره نمی‌توانی از خواب بیدار شوی و اینجا دراز بکشی و به خودت بگویی که زندگی‌ات آلوده به گناه نشده، که تو یک قاتل نیستی.
Ara Hemmat
لی‌لی مرا تا بیرون خانه‌اش و تا کنار اتومبیلم همراهی کرد. دستش را به طرفم دراز کرد و من آن را گرفتم، کف دستش خشک و گرم بود. وقتی دست‌هایمان از هم جدا می‌شد، نوک انگشت‌هایش به‌نرمی روی دستم حرکت کرد، و من مانده بودم که آیا عمدی بود، یا من چیزی را بینمان تصور می‌کردم که وجود نداشت.
مهدی بهرامی
مجبور نیستند کسی رو دوست داشته باشند که اهل نیرینگ و فریب باشه.
n re
برنامه‌ای نداشتم که عاشق کسی بشوم، اصلاً مگر کسی می‌تواند برای عاشق شدن برنامه‌ریزی کند؟
n re
مدتی آنجا ایستادم، ژاکت سبز روشنم را به تن داشتم و از تنهایی، سوز سرمای هوای نیو انگلند، منظرهٔ فوق‌العادهٔ عابرینی که این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و در یکشنبه‌ای که یک ساعت به آن اضافه شده بود به دنبال انجام کارهایشان بودند، لذت می‌بردم. به نقطه‌ای که در آنجا من و تد همدیگر را بوسیده بودیم نگاه کردم و سعی کردم حس آن لحظه‌ام را به یاد بیاورم، حسی که تا همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند
مهدی بهرامی
وقتی یک طلاق اتفاق می‌افتد تمام خانواده درگیر می‌شوند و باعث می‌شود آنها به‌مرور در مکان‌های جغرافیایی مختلفی پراکنده شوند.
n re
یادم آمد که به تد گفته بودم تنها دو راه برای پنهان کردن جسد وجود دارد. اولی تحت‌اللفظی بود، و اما راه دیگر پنهان کردن جسد، پنهان کردن حقیقت بود، طوری‌که انگار بلای دیگری سر آن آمده است.
ihananeh
«تو واقعاً دخترکوچولوی عجیبی بودی. قبل از اینکه به کتاب‌ها علاقه‌مند بشی، فکر می‌کردیم یک حیوون وحشی به دنیا آورده‌یم. خیلی کم پیش می‌اومد لبخند بزنی. ساعت‌ها اون بیرون برای خودت می‌چرخیدی. صدای حیوون‌ها رو درمی‌آوردی. ما بچه‌روباه صدات می‌کردیم و می‌گفتیم با آدم‌ها بزرگ شدهٔ. کاش اون‌قدر بد باهات رفتار نکرده بودیم.»
ihananeh
به زنده ماندن ادامه می‌دادم، این را می‌دانستم، درست همان‌طور که آن شب هم در چمنزار که ستاره‌ها نورشان را روی من می‌ریختند می‌دانستم که من آدم خاص و منحصربه‌فردی هستم و می‌دانستم که با خلق‌وخویی متفاوت از بقیه به دنیا آمده بودم. با خلق‌وخوی یک حیوان، یک کلاغ یا روباه یا یک جغد، نه یک انسان معمولی.
ihananeh
مدت‌ها بود که به شکستن قلب بقیه عادت کرده بودند.
Nyctophilia
این دردی که در سینه داشتم، درد تنهایی بود
Nyctophilia
او قدبلند بود و اندام فوق‌العاده زیبایی داشت و موهای بلند قهوه‌ای تیره که همیشه مشکی رنگ می‌کرد. موهایش را به‌عمد آشفته نگه می‌داشت، انگار تازه از رختخواب بیرون آمده است. پوست چهره‌اش بی‌عیب‌ونقص بود که نیازی به آرایش نداشت، گرچه هرگز بدون آرایش از خانه بیرون نمی‌آمد.
مهدی بهرامی
حالا که به عقب برمی‌گردم می‌بینم زیباتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. یک نوع زیبایی اثیری و بی‌انتها، شبیه سوژه‌های نقاشی‌های دورهٔ رنسانس بود. خیلی با همسرم متفاوت بود. شبیه عکس روی جلد یک رمان عامه‌پسند دههٔ ۱۹۵۰.
مهدی بهرامی
مادرم یک‌بار به من گفت وقتی رابطه‌شان تمام شد و پی برد هشت سال از عمرش را با یک آدم عوضی تلف کرده، با خودش عهد بست یک شوهر صاف‌وساده و قابل‌اعتماد پیدا کند
مهدی بهرامی
گاهی فکر می‌کنم وقتی یک طلاق اتفاق می‌افتد تمام خانواده درگیر می‌شوند و باعث می‌شود آنها به‌مرور در مکان‌های جغرافیایی مختلفی پراکنده شوند. من و پدرم در شرق ماندیم، مادر و خواهرم به غرب رفتند.
مهدی بهرامی
«هیچ‌چیزی بدتر از یک کتاب بد و یک پرواز طولانی با تأخیر نیست.»
n re
می‌توانستم تد را تصور کنم که همین چند هفتهٔ پیش از این جاده گذشته بود، می‌توانستم تصور کنم که چه احساسی داشته است؛ احساس پوچی شدید ناشی از اینکه کسی که دوستش داشت او را ناامید کرده بود.
ihananeh
طوفان روز گذشته باعث شده بود دنیا شفاف‌تر و تمیزتر شود، مثل ماشینی که تازه از کارواش بیرون آمده است. آسمان بی‌ابر به رنگ آبی متالیک دیده می‌شد. هوا صاف بود و از همه‌جا بوی سیب می‌آمد.
ihananeh
پسرهایی که آنجا می‌دیدم دانشجویان پرافاده و خودستای کالج خصوصی بودند، پسرهایی که از بدو تولد در ناز و نعمت بوده‌اند اما خیال می‌کنند خودساخته‌اند و همهٔ موفقیت‌هایشان نتیجهٔ تلاش خودشان است (همان‌طور که مادرم اغلب می‌گفت)،
n re
همه می‌میرند، ولی مجبور نیستند کسی رو دوست داشته باشند که اهل نیرینگ و فریب باشه
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
به یاد داشته باش که تو نیز خواهی مرد.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
بچه‌هایشان مرده بودند، نوه‌هایشان مرده بودند. پدرم همیشه می‌گفت: «هر صد سال، آدم‌های جدیدی شروع به زندگی می‌کنند.»
n re
حس خوبی بود که با یک غریبه صحبت کنی و با او بنوشی. حرف زدن با صدای بلند باعث می‌شد عصبانیتم اندکی فروکش کند.
Saba
از همه مهم‌تر، هویت‌های اصلی و تعریف‌شده در رابطه‌مان را از دست دادیم.
Saba
دیدم که میراندا به‌طرف او رفت و مدام به خودم نهیب می‌زدم که دیگر نگاه کردن ندارد، ولی بااین‌حال حدود ده دقیقه همه‌چیز را تماشا می‌کردم. خودم را عقب کشیدم و نشستم. در مسیر برگشت کلاه بارانی‌ام را عقب دادم و بادگیرم را انداختم داخل یک گودال.
آلی

حجم

۳۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۳۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
تومان